ویرگول
ورودثبت نام
مهدی محمدی نسب
مهدی محمدی نسب
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

من لیو را برمی گردانم

بخش دوم

آدر با چهره کج و کوله تنش را از تخت بلند کرد. چشم هایش را مالید و کره را روی میز دید. کمی آب شده بود ولی زخمش را جواب بود. وقتی کاسه را بالا آورد، مو را با چندش کمی از ظرف کَند. وقتی رو به نور گرفت، آشنا بود. قرمزی موی لیو. لبخندی با خجالت زد. دستی به سرش کشید. اهل خانه خواب بودند. کمی نون پنیر خورد و کارد به دست سمت حوض رفت. ظرف های نهار دیروز شسته و تمیز، بر عکس روی پارچه منتظر برای نهار جدید است؛ و هندوانه ای که از دیشب میان آب شناور بود.

هندوانه را قاچ کرد و توی سینی بزرگی چید. به اتاق لیو رفت تا کله شقی دیشب را جبران کند. تقه ای به در زد. کسی جواب نداد. لابد خواب بود. در را به آرامی در را باز کرد. اما خبری از لیو نبود. چند قاچ را روی تختش گذاشت و بعد راهی خیاط خانه شد.

***

کمی از ظهر گذشته بود. آدرِ گشنه، چشم انتظار خواهر نشسته بود. شکمش که عقل شده بود، دستور داد تا به قنادی برود بلکه با یک قطاب حداقل زخم نشود. آدر زیر سایبان قنادی مشغول خوردن قطاب های بی نظیر رستم قناد بود. بر عکس اسمش، مردی لاغر و نحیف بود. اما دستانش موقع ورز دادن از آدر هم زورمند تر بود. خیاط خانه روبروی قنادی بود و از قنادی، تقریبا کل کوچه خانه فرمانده تورج معلوم بود.

بچه ها هم که غالبا پسر بودند، مشغول رستم بازی و شیطنت بودند. گرد و خاک رخش چوبی شان هم معلوم بود. در پس آن غبار نازک، آشنا می آمد. آدر چشمانش را تنگ تر کرد. دختری هم بقچه بدست می آمد. دعا می کرد که لیو باشد. دختر با جلو آمدن پسری ایستاد. می نمود که دارند با هم صحبت می کنند. بعد از چند دقیقه، صدای خنده ضعیفی از جانب پسرِ دست به کمر آمد. دختر هم سر به زیر از او خداحافظی کرد و ادامه داد. وقتی اندام آشنا خواهر را دید، قطاب در دستش را خرد کرد و مستقیم به خیاطی رفت.

• سلام برادر.

• سلام.

لیو از لحن خشک آدر متعجب شد.آرام بقچه را باز کرد و بساط نهار را پهن کرد. تارش را از دوشش درآورد و به دیوار تکیه داد. بساط نهار را از بقچه در آورد و روی میز پهن کرد. آدر هم خیره به چشمانش قیچی در دست می چرخاند. لیو با سرفه ای لرز صدایش را رفع کرد و گفت:

• اِ ... . بابت دیروز معذرت می خواهم برادر. بابت هندوانه صبح هم روی تخت ممنون.

بعد گونه برادرش را بوسید.

• آن پسر که بود؟

• کدام پسر؟

• همان که وقتی همه مشغول کشتن اکوان و ضحاک خیالی بودند، تو را دید و سمتت آمد؛

• کسی مرا ندیده. دیوانه شدی آدر؟!

• من با چشمان خودم دیدم گل از گلش شکفت وقتی جواب علیکش را دادی. پسرک خیکی بعد این که رفتی دیدم چگونه چشم سفیدی کرده و تو را نگاه می کرد.

لیو که فهمید آب از آب گذشته دست گفت:

• رادین، پسر داژو نجار برای.....

• خب اسمش را هم که می دانی.

• گوش کن آدر! مسخره بازی در نیاور...

لیو دور می شد که آدر ناگهان دسته ای از موی لیو را در دستش گرفت و قیچی را نزدیکش برد. با هر دم و بازدم تند لیو، رنگش بیشتر می پرید.

• نه! تو گوش کن لیو. یا عین آدمیزاد می گویی چه کارت داشت یا به روح پدر قسم بدون گیس راهی خانه ات می کنم.

• لازم است به رگ غیرتت بگویی رادین برای جنابعالی، آدر پسر فرمانده تورج که تن سپاه روم را به لرزه در می آوَرد، سفارش خیاطی دارد. عموی رادین و قرار است تا هفته آینده به خیاط خانه بیایند مرد خانه!

آدر مو های خواهرش را ول کرد و مبهوت و شرمنده دستان لرزانش را رها کرد. لیو چشمان خیسش را پاک کرد. تارش را گرفت و به خانه رفت. آدر ماند و غذایی که سرد شده بود از محبت خواهر.


رمانداستانلیوفانتزیآمارد
داستان نویس✒، گیمر? اینستاگرام: https://www.instagram.com/mahdii.mhn/ ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید