م.ناصر
م.ناصر
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

من لیو را بر می گردانم.

بخش اول

تکانی به هیکلش داد تا توپ پارچه ابریشمی سبز را باز کند و سفارش جدید را بدوزد. هر کسی که آدُر را نمی شناخت، اصلا باور نمی کرد که او خیاط باشد. جثه اش بیشتر می خورد که محافظ شاه یا سرباز بالارده سپاه ویژه باشد. البته سابقه پدرش هم باعث ایجاد این طرز فکر می شد.

با شانه های پهن و بازوان قوی که هر کسی را شیفته خود می کند می توانست هزار کار کند که هم پول راحت و هنگفتی بدست بیاورد هم عشق و حالش را بکند. اما برای داشتن آرامش و آبرو برایش از هر چیزی مهم تر بود. مخصوصا بعد از .... . حتی از سر اجبار برای امرار معاش باید شغلی شریف دست و پا می کرد. مادرش که نمی گذاشت وارد سپاه جاوید یا ارتش شود و از مزایا بازنشستگی آن بهره ببرد. پس مجبور شد بجای پاره کردن شکم دشمن با نیزه، پارچه البسه مردم را بِبُرد و به جای پینه کف دست بخاطر شمشیر، نوک انگشتانش زخم و زیل شود. شغلی آرام دارد. حداقل برای ثبات زندگی مجدد کافی است.

محل برش و دوخت دکمه ها را با صابون مخصوصش مشخص کرد. هوا رو به تاریکی می رفت. پارچه را روی میز گذاشت و از پشت آن بلند شد و کم کم پارچه پاره ها و نخ ها را با دست از بدنش جدا کرد. رو به آینه دستی بر موهایش کشید. فانوس و کیف بقچه اش را گرفت و راهی خانه شد.

درکوب دراز را کوبید. صدای زنی آمد که آوازش را تغییر داده و می پرسد کیستی؟

*منم لیو. در باز کن.

صدا کنار رفتن کلون چوبی در آمد. آدُر بقچه را بدست خواهرش لیو داد و گفت:« ظرف غذای ظهر هم است یادت نرود که خوب بشویی.»

لیو بقچخ را گرفت اما چند برابر بقچه صبح وزن داشت. محکم بغلش کرد و به لب حوض برد. تا بفهمد چرا انقدر سنگین؟

• سلام مادر.

• سلام عزیزم. خسه نباشی مرد خانه.

• سلامت باشی آژند بانو.

• امروز که انگشتت را زخمی نکرده ای؟ چون پارچه و دوا ندارم.

• خیالت راحت. امروز فقط اندازه گرفتم و لباس تحویل دادم. دوخت جدید را برای فردا گذاشتم.

مشغول صحبت بود که لیو جیغی کشید و از پشت او را بغل کرد.

• اگر می دانستم انقدر بخاطر هندوانه و خربزه خوشحال می شوی زودتر می خریدم.

لیو او را ماچ باران کرده بود. آنقدر که آدُر دیگر اذیت شد و با صدا بلند او را کنار راند. لیو ناراحت شد و به سمت حوض رفت.

• واقعا شما پسر ها ارزش و جنبه محبت و مهر را ندارید. ظرفت را هم خودت بشور.

• تا لحظه پیش که ماچ و بوسه، حالا قهر و رفتار عجوزه!

• آدر بس کن پسرم.

• آخر یک ماه است که می گوید هوس هندوانه کرده ام. هوس زردآلو شما طبیعی است اما لیو را نمی دانم. خوب است که در جریان رفت و آمدش هستم. وگرنه واوِیلا!

• بعد از چند ماه یک هندوانه خریدی. شانس آوردیم که مسئولیت مرد خانواده را به سال نرساندی. اگر پدر بود...

• اگر را کاشتند و هیچ نرویید. دفعه بعد که نگذاشتم مقابل خیاط خانه ساز بزنی و عیاشی کنی آن وقت..

• آن وقت لابد مرا با گیس بریده راهی خانه می کردی و به زنان مه روی اهل دِژدِه درود می فرستادی.

• چرا یاوه می گویی؟!کدام زن؟

• خودم دیدم که سه زن با نیش های تا بناگوش از خیاط خانه جنابعالی خارج شدند. فقط مانده بود آن ها را تا انتهای خیابان بدرقه کنی.

• لیو گیست ر...

• با هر دوی شما هستم. بس کنید. لیو برو و شربت خاکشیر درست کن. سریع! آبلیمو هم نریز. آدر! لباسهایت را عوض کن. آب حوض سرد است؛ بدنت را بشوی. من هنوز نمردم که به پاچه هم افتادید. پدرتان نیست. من که هستم.

این ها را با صدای فریاد گونه گفت. دستی بر شکمش کشید و به آسمان پر ستاره نگاه می کرد و با نسیمی که در بین موهایش جاری بود آرام می گرفت.

لیو بساط شام را پهن کرد. مادرش را صدا زد و آژند بانو آرام آرام دست به کمر وارد نشیمن شد. آدُر را صدا کرد. آدر و لیو مانند دو بچه پنج ساله با هم قهر کردند و با کنایه و اشاره سخن می گویند. به هم توجه نمی کنند. آژند سری تکان داد و ناگهان غذای هر دو را از دستشان کشید.

• تا این مسخره بازی ها را تمام نکنید از غذا خبری نیست. زود باشید.

آدُر که غرور خفه اش کرده بود برای عذر خواهی نکردن، راهی اتاقش شد. لیو با دودستش به خود اشاره کرد و شانه بالا انداخت و بعد کف دستانش را رو به سقف گرفت و به برادرش اشاره کرد. آژند آهی کشید و با اشاره به لیو او را نزدیک خود کرد. کمی سرش را نوازش کرد. موهایش را می بافت.

• آخ! مامان یواش تر موهایم را کندی. من نمی خواهم کچل شوم.

• خیلی خب دو تار مو که کَل نمی کند. بلند شو برو شیرِ در کوزه را بپز. بعد بده به من و برو بخواب.

• شیر از کجا؟

• پونه خانم، همساده روبرویی آورده. موقع برگشت کمی کره هم بیاور.

لیو قابلمه مسی را گرفت و راهی مطبخ شد. آژند دستش را بر کمرش زد و آهسته وارد اتاق آدر شد ظرف کره راروی میز گذاشت و تار مو لیو را هم دور ظرف پیچید. بالشتش خیس بود.

• گریه کرده یا آب دهانش ریخته؟! با غرولند امشبش فک نکنم اشکی مانده باشد.

آژند به اتاقش رفت و روی تختش که حالا برای یک نفر بزرگ بود، نشست و ظرف زردآلو را روی شکم بزرگش گذاشت. لیو را صدا کرد تا پنجره را باز کند. سه هفته ی هست که باران نباریده. فقط رطوبت و گرما زیاد می شود. لیو پنجره را باز کرد و زیر نسیم نیمه شب چنگ می نواخت.

رمانداستانفانتزیایرانیخیاط
داستان نویس✒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید