م.ناصر
م.ناصر
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

من لیو را بر می گردانم

بخش سوم

با دنگ و دونگ تابه مسی و کفگیر چوبی بیدار شدم. طبق معمول مادر مشغول پخت و پز بود. رخت خوابم را با پا تا زدم و منگان و لنگان به سمت خلاء رفتم. در چوبی لعنتی مثل همیشه صدای جیر کش دارش می آمد و مامان دادَش در آمد که :« رادین جان داری بر میگردی سینی نعناع رو بیار. گربه ای چیزی لیس میزنه. به ساغر هم بگو بیاد.» زیر لب غرولند حساب می گفتم که گربه چرا باید کله سحر، جنازه نعناع که زیر آفتاب دارد خشک می شود را لیس بزند؟! ساغر کجا بود مادر من. بعد از خلاء چشمانم باز شد. دلم نمی خواست ولی... . سینی را زدم به پلهو و بردم به مطبخ کوچک در خانه.

× ظهر باید غذای پدرت رو ببری و بمانی ور دستش تا کارای قبل از سفر رو تمام کند.

× کدام سفر؟

× باید یک هفته ، ده روزی به دِژده برود و چوبکاری نیمچه قصر فرماندار را بکند.

× کی می رود؟

× وقتی سفارشی در آماردک نماند.

صبحانه را که نه، تقریبا نهارم حساب می شد را خوردم. قابلمه را روسری پیچ کردم و راهی کارگاه شدم.

***

«الوار نازک را رنده کن؛ اون عقب، سه سری چهارچوب در و پنجره گذاشتم. سر همشون کن. فقط قاطی نشه ها! مثل پنجره رستم قناد؛ جابجا زدی چوباشو آخر داد به گیوِ نجار. سنباده میز و ...» همینجور پشت سر هم کار میداد دستم که خدای نکرده دوباره زبانش خسته نشود. زن و شوهر دارند عین هم می شوند. رنده را گرفتم و رفتم سراغ بچه الوار ها. خرت و خرت و خرت.

***

خاک اره ها رو فوتیدم. جارو کشیدم. الان هم منتظر بردیا نشسته ام و به در آه کشان نگاه می کنم. امروز ادامه دیو کشی را تمرین می کنیم. در واقع بازی و تخیل می کنیم. دیومان کجا بود. سرم را چرخاندم تا گردنم نخشکد. تا حالا پدر را اینگونه ندیده بودم. سفیدی میان موج مشکی بیشتر شده بود.

معمولا وقتی سفیدی و خیر زیاد می شود، سیاهی شرش را کم می کند. ولی این ها برای قصه هاست. خیر این سفیدک ها فقط نشانه دنیا بوده که انسان رو بیدار کند. بیدار از خواب غفلت و خامی. مگر بالاتر از سیاهی نمی گویند رنگی نیست؟ پس چرا سفید رنگ صلح است و سیاه رنگ عذا. و گاهی این عذا ها به یک ب ختم می شوند. البته این هم مهم است که سفیدی را چگونه مدیریت کنی و چگونه ببینی. اگر با حنا آن را می پوشانی، یعنی مهنایی در دل داری. حال یا در دل خانه، یا در دل خود. اگر هم که نسبت به همسالانت ، ریشت همچون ذغال سیاه است همچنان، پس قطعا حنایی چون مهنا همسر خود داشتی که با فنون خاصی مانع از هشدار طبیعت شده. ای کاش همه حنایی داشتند که حتی طبیعت هم کاری به کارشان نداشت.

خاک اره به هوا نمی رفت. پوست پدر را دوست داشت. کُنده لامذهب (زبانم لال. او هم خدا دارد) چهار روزی است که پدر را معطل کرده. حتی اره ای جانش را فدای این گنده بک کرده. از ریشش قطره ای افتاد. مهره هایش از زیر پیراهن معلوم بود. جبین و گونه اش خیس بود. امان از گرمای مرداد. داژو نجار بالاخره کاری چرب و چیل پیدا کرده بود. خدا را واقعا شاکرم. نوای زمزمه اش سوزی داشت. جسد کنده را از روی میز کنار و دماغش را بالا کشید و آغوشش را برای من باز کرد.

***

بخش چهارم

با تقه بردیا به شیشه از آغوش پدر جدا شدم و به بردیا پیوستم. نفسی چاق کردم و به تن نحیفش سقلمه ای زدم.

× امروز کیا میان؟

× فعلا من و تو. باید ببینم پارسا یا پسردایی هام می آیند یا نه.

× لابد آن پسردایی جرزن خپل هم میاید تا دیو سفید شود؟ ارواح عمه اش.

× هوی!

× خب حالا! ببشخید.

× کسی دیگری که دیگر نمی آید. مگر اینکه بریم یقه ملت را بگیریم و ناله بزنیم که جان مادرت بیا بازی کنیم.

لب و دهنش را جوری نا فرم می کرد که نمیتوانستی نخندی. پشت در خانه شان منتظر بودم تا بیاید. به نیم ساعت نکشید که با لب و لوچه افتاده ای بیرون آمد. شاید گندی زده.

× می دانستی که می خواهم تو را عروسی دختر عمویم دعوت کنم؟

× به من چه مربوطه؟

× من به هزار بدبختی توانستم عمویم را راضی کنم تا تو را دعوت کنم دیوانه.

× خب.

× خب به جمال آویزانت؛ عروسی دخترعموی بهترین رفیقت دعوت شدی آن وقت دهانت را کج میکنی و میگی خب؟ آن شب انقدر کیف می دهد. رقص و شام چرب و چیل و به به!

× دلت خوشه. کی با من مردنی که نمیتواند حتی فامیلش را برای بازی راضی کند، می رقصد.

بغض صدایش معلوم بود.

× لابد عمه من چشم های زاغ دارد و ننه بزرگم با خانواده پزشک دربار دژده در رفت و آمد است؟

× لباس ندا...

× برو پیش همین همسایه ما آدر. برای عمو هم خواهیم بدهیم او جامه ای بدوزد.

حرف راهمان را کوتاه کرد. به میدان همیشگی بازی مان رسیدیم. چوب هایمان را برداشتیم و دوار می چرخیدیم. صدای خروسکی مان را کلفت کردیم و کش دار و رجز خوانی شروع شد.

× آی مردم. منم رستم. پهلوانی که هر دیو و ددی از او واهمه، پادشاهان ارادت و مردم برای او آرزوی سلامتی دارند. فکر نمیکردم از زندان البرز بتوانی جان سالم به در بری پیرمرد...

× خاموش! رستم از کی گوشت تنش آب شده و تیغ چوبی به دستش سنگینی می کند؟ درغگو کم حافظه است! من جاودان شدم ابله؛ حال تسلیم شو تا خوراک مارانام نشدی..

شمشیرم را با فریاد بین پا ها بریدا فرود آوردم. چوب را مستقیم سمت قلبم آورد که مهارشم کردم.

گرد و خاکی به پا کردیم. مردم هم تماشایمان می کردند. بردیا رو به جمع فریاد زد:« کسی نمیخواهد به پهلوان بلادش کمک تا این ماردوش تازی را نفله کنم؟» دختری غریبه بلند شد و چوبی به دست گرفت و دستش را بالا برد. خیلی جدی وارد میدان شد. آشنا نبود. حتی چهره اش. گلویش را صاف کرد و بلند گفت:« ای مردم. من همنژاد این خونخوارم. او لکه ای برای اعراب است. من هم داغ برادرانم را در سینه دارم از این شیطان. باید تقاصش را پس بدهد.» متعجب به او خیره شدم و من هم از میان مردم یاری جستم. نبرد ما رستم نما ها بالا گرفت که با دیدن لیو من عقب نشینی کردم. دست به کمر گپی زدم و با گونه سرخ به میدان بازگشتم.

***

× واقعا فکرش را نمی کردم از میان مردم همبازی پیدا کنیم.

× فردا هم گفتند می آیند و هم آنها، هم پارسا و تورج خپلو.

آنقد خسته بودیم که نای خنده نمانده بود. مستقیم راهی خانه شدم تا بخوابم.

رمانمطالعهم ناصرلیوداستان
داستان نویس✒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید