برای دهمین بار با همان دلخوری که یک ساعت پیش هم داشت پرسید: «آخه چرا مردم این جوری ان؟ مگه میشه همه این رفتارها تصادفی باشه؟» جواب جدیدی نداشتم بدهم برای همین سر تکان دادم.
ادامه داد: «مردک بچه من رو تو خیابون سیگار به دست دیده٬ دوره افتاده تو فامیل و آشنا هر جا میرسه آبروی ما رو می بره که آره فلانی با این همه ادعا بچه اش سیگاریه!» به صورتم خیره شد تا واکنشم را ارزیابی کند. در یک آن به خودم آمدم و باز هم سر تکان دادم اما کمی محکم تر و آهی هم از تاسف کشیدم که امیدوار بودم متوجه عمق کم آن نشود.
ول کن ماجرا نبود٬ کمی نزدیکتر شد. زانوهایش به زانوهایم وصل شد. انگار می خواست دردهایش را با من سینک کند٬ البته من هم مشکلی نداشتم بیچاره آدم خوبی بود... «پارسال هم یکی از همین عوضیا می گفت دیدم پسرت با یه دختر تو پارک خیلی نزدیک به هم نشسته بودن! خوب به تو چه؟ مگه تو توی جوونی ات چه گُهی می خوردی... همین بی شرف باز آبروی ما رو همه جا برد... انگار بچه من کثیف ترین آدم دنیاست!»
روی شانه ام زد. انگار که بخواهد از خواب بیدارم کند: «می دونی پسر من دو تا ساز بلده! توی پیانو و گیتار حرفه اییه! باورت میشه پسر من برنامه نویسی پایتون هم بلده؟!» سری تکان دادم که یعنی نه نمی دانستم و خیلی تعجب کرده ام! باورش شد و ادامه داد: «حق داری ندونی! مردم فقط آمارهای بد میدن! همین بچه توی مهمونی گیتار زد همه بهش خندیدن! خوب اوایلش بود حرفه ای نشده بود... هیچکس به روی خودش نیاورد یه آفرین نگفتن... اما سیگار به دست که دیدنش همه جا جار زدن!»
آن قدر نزدیک شده بود که لرزش و بغضش را به خوبی حس می کردم: «چرا مردم این جوری ان؟! آخه چرا؟» خواستم بگویم همیشه همین جور بوده ولی نگفتم و فقط سر تکان دادم...