این پلی لیست هم زیباست و میتونید حین خوندن گوش کنید :) https://youtu.be/dodFeg09-d0
بهم نگاه نمیکرد. مدلش جوری نبود که وقتی قهریم یا عصبانیه داد و بیداد کنه یا پاشه بره درو محکم ببنه یا حتی سعی کنه منطقی حرف بزنه. هیچکاری نمیکرد. فقط دیگه بهم نگاه نمیکرد. دیگه دستمو نمیگرفت و یکی دوثانیه فشار نمیداد. دیگه سر موضوعات پراکنده باهم گفت و گو نمیکردیم. دیگه نقشه آینده فرضی رو نمیکشیدیم. دیگه یهو از ناکجا اباد پیداش نمیشد سرشو بیاره جلو خیره بشه به صورتم. دیگه نمیومد کنارم که بغلش کنم. دیگه وقتی برای خودش یه چیزی میگرفت یا پیدا میکرد برای من نمیاورد. دیگه وقتی از اون سر نگاهش میکردم باهام نظر بازی نمیکرد. دیگه سعی نمیکرد چیزی رو از چشمام بخونه. منم نمیتونستم بخونم. انگار یه سد درست میکرد پشت چشماش. دیگه نمیتونستم بفهمم داره چشماش دارن چی میگن. شاید برای همین قهرامون طولانی میشد. نه خودمون حرف میزدیم نه چشمامون. نمیدونستم از کجا یاد گرفته انقد نامردانه نامهربون بودنو. من نمیتونستم حرفای محبت آمیز بزنم. ولی همینکه کنارش با سکوت کردن مشکلی نداشتم، همینکه با نگاهم باهاش حرف میزدم همینکه دلم برای آغوشش تنگ میشد یعنی دوستش داشتم. آدم که همینجوری دلتنگ آغوش این و اون نمیشه که.
اخرین باری که دیدم همو خداحافظی هم نکردیم. خداحافظی خیلی برای من مهم بود. میدونست خودش. میدونم حسرت اون خداحافظی هنوز هم باهاشه. گاهی دلم براش میسوزه. انقدری که دوست دارم یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم و جوری باهاش خداحافظی کنم که حسرت خداحافظی های بعدی که دیگه قرار نیست باهم داشت باشیم به دلش نمونه.
اگه سد چشماش میشکست شاید الان اینجا نبودیم. تو آینه به چشمام نگاه میکنم. هرچی دقت کردم چشمای من سدی نداشت. من حرفامو داد میزدم پشت چشمام. شاید برای همین انقدر بیتابی میکنم همیشه. نکنه اونم داد میزد؟ یه جایی ته چشماش. رو بر گردوندم از آینه. دیگه دیر شده بود. نه خیلی. اگه خیلی دیر میشد باز دوباره انقدر درگیر نمیشدم. ولی دیر شده بود و همینقدر هم کافی بود. چشمام خسته تر از قبل بودن.
تصور این عاشقانه قشنگ بود. میخواستم عاشقانه نوشتن رو هم تجربه کنم.