مهدیس کیوان‌فر
مهدیس کیوان‌فر
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

کافه زندگی

زندگی همچون کافه‌ای در دل شهری غریب است؛ البته بهتر است بگویم زندگی من در این شهر ناگزیر و تنهاست و غریبانگی‌اش در آبگینه شهر گرفتار شده است.

من روی صندلی چوبی، کنج این کافه‌ی محو و تاریک نشسته‌ام و از میان کوشش باطل باران بر زورق پنجره‌ها، به خیابان بی‌انتهای سرنوشت می‌نگرم. خیابانی که زیر آوارهای جنگ خزان با درخت گمشده و بیشتر از هر زمان، تیره، تار، خالی و دلتنگ قدم‌هاست؛ آنچنان که زوزه گرگ مانند باد، در غار ماتم زده کوچه‌ها، منعکس می‌شود. پرستوی نگاهم در مقصد این خیابان، در پی چیزی یا شاید کسی، از درخت آتش گرفته‌ی پاییز به بام‌های سپید زمستان پر می‌کشد؛ اما افسوس که سکوت مبهم انتظار، مرا در افسون این کافه رها کرده است.

هر شب ساقی این میدان سرد، با کاغذی خشک‌تر از کویر لب‌هایم، سراغم می‌آید. گویا او نیز مثل من در این حلقه‌ی زمانیِ تباه، گیر افتاده است. هرشب سوالش تکراری‌تر از شب گذشته می‌شود:«چه میل دارید؟» و پاسخ من نیز همیشگی‌تر از همیشه است. نمی‌دانم در ذهن بی‌حواسِ این مجری روزگار چه می‌گذرد که قهوه‌ی روزهایم را گاهی به شیرینی عشق و گاه به تلخی تنهایی، طعم می‌دهد. لیکن تشنگی حیات، مرا وادار به نوشیدن می‌کند. هرچه می‌خواهد باشد؛ همچو زهر، پایان دهنده یا چون نوشدارویی مست کننده؛ من به هرحال محکوم به این جبرم... حتی اگر لازم باشد، چشم‌هایم را می‌بندم و به احساسات پاک قلبم، این چینی ترک خورده، فرمان سکوت می‌دهم و سپس جام روزگار را تا آخرین جرعه‌ی نفس، می‌نوشم. چه می‌شود کرد؟ من دیگر به نوشیدن قهوه‌های تلخِ انتظار معتادم.

با هر طلوع، آفتاب امید، قلبم را نوازش می‌کند و هنگام غروب متوجه می‌شوم که هنوز هم روی همان صندلی چوبی، کنار همان میز گرد نشسته‌ام و رو به رویم همان فنجان قهوه همیشگی‌ست. تصویرهایی که می‌خواهند بگویند: من هنوز هم در کافه زندگی نشسته‌ام.


انتشار این مطلب با ذکر منبع بلامانع است.
زندگیپاییزبارانقهوهکافه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید