دوباره فصل سرما رسیده بود.کافه تو فصل سرما حس و حال دیگه ای داره.آدمهایی که میان کافه معمولا آدم های درست حسابی تری هستند. اون روز صبح هوا بارونی بود. جعبه لباس های زمستونیم رو باز کردم.لباس های زمستونیم رو گذاشتم تو کمد. کاپشنم رو پوشیدم.توش خیلی گرم نبود ولی یاد خاطرات قدیم رو زنده میکرد.شب ها و روزهای سردی که همراهم بود.همه جورش همراهم بود. دمش گرم. یه روز عادی بود. اون شب میخواستم برم سینما. برای همین ساعت هشت کافه رو ترک کردم. قدم زدن تو خیابون های شلوغ و پر سر و صدای مرکز شهر اونهم شروع فصل سرما خیلی لذت بخش بود.گهگاهی شبیه این بچه های کوچولو از دیدن بخار هوایی که از دهنم خارج میشه ذوق میکردم. پسر ها ودختر هایی که دست تو دست تو خیابون قدم میزدند رو میدیدم. زن هایی که با هم بودند.اکیپ های مردونه چند نفره که مشخص بود خیلی خوشحال هستند. بچه ها همراه پدر و مادرشون. منظره های زیبا زیاد بود.از کنار فست فودی ها که رد میشدم داخلشون رو با دقت نگاه میکردم. اینکه مردم چی سفارش میدن. نوشته های روی لباس ها رو با دقت میخوندم. روی بعضی دیوارها سخنان بزرگان نوشته بود و من خیلی از اون ها رو میشناختم وکتاب هاشون رو خونده بودم و این حس خوبی بهم میداد.وقتی از کنار کلاب ها رد میشدم و صدای موزیک رو میشنیدم تصور میکردم داخلشون چخبره.دوست داشتم بدونم هرجا داره چه اتفاقی میافته. همینطور که راه میرفتم با خودم فکر و خیال هم میکردم. میگفتم سال دیگه این زمان از سال کجا هستم. میخوام به این شغلی که دارم ادامه بدم یا نه. دیگه دوست و رفیقی نداشتم. بعضی از وعده های غذایی که با خانواده بودم اگه حرفی میزدم بهم میگفتند خوشی زده زیر بغلت. سعی میکردم خاطراتم رو برای کسی تعریف نکنم. یه پسر جوون بودم که کار میکرد و کتاب میخوند و میرفت سینما و این چرخه دائم تکرار میشد. نه هدفی داشتم نه میخواستم هدفی داشته باشم. فکر میکردم حد من همین هست و بیشتر از این برای من جایز نیست. صدای گیتار آشنایی شنیدم.تا یادم بیاد صدا مال کدوم کدوم بند-گروه-موسیقی هست شاید ده ثانیه طول کشید.متوجه شدم این گیتار یکی از آهنگ های پینک فلوید هست. آهنگ "کاش اینجا بودی". سه تا جوون بودند، دوتا گیتار دراز و دست یکی دیگه شون هم از این گیتار قهوه ای ها بود. ایستادم و تماشا کردمشون. خیلی لذت بخش بود. درست با موزیک اصلی تفاوت زیادی داشت ولی برای من حس خوبی رو تداعی کرده بود. دست کردم تو جیب کاپشنم تا پنج دلار بهشون بدم. خیلی سخاوتمندانه بود برای یکی مثل من که پنج دلار بخواد به یه گیتاریست خیابونی بده. احساس کردم دستم به یه ورق تیز برخورد کرد. دستم رو کشیدم بیرون و نگاهش کردم که خون نیومده باشه.بعدش درش آوردم. کارت بود.کارت ویزیت بود.کارت جذابی بود.روش نوشته بود جاش کارسون و یه شماره تلفن هم روش بود.دیگه چیزی نداشت. پنج دلاری رو به اون گروه دادم و به راهم ادامه دادم. با خودم فکر میکردم داستان این کارت چیه. خیلی به خودم فشار آوردم ولی چیزی یادم نیومد. حتی اسمش هم برام آشنا نبود.البته میدونستم باید معنی خاصی برام بده و اینکه حتی نوای اسم جاش کارسون هم برام آشنا بود ولی اسمش نه.کارت رو گذاشتم تو جیبم و به راهم ادامه دادم.
فیلم که تموم شد تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم.برای خودم یک تکه-اسلایس- پیتزا خریدم همراه با نوشابه.وقتیکه تموم شد کارت رو دوباره در آوردم و به کارت خیره شدم. یادم اومد.جاش کارسون همون مرد جذاب کت و شلواری کچل که از دستم عصبانی شده.همون مردی که بهم تعارف کرد پیشش بشینم.
شاید براتون سوال باشه چطور اون شب اینقدر دیر یادم اومد ولی الان شفاف از تمام وقایع صحبت میکنم. خب بزارید اینطور بگم که اون موقع جورج،یک پسر جوون که تو یه کافه کار میکرد بودم و الان جورج کارآفرین هستم.