ملاقات امروز حوالی ساعت دو واقع در میدان سعدی بود، در کنار ایستگاه مترو.
بافت خاکستری رنگی با طرحی مشکی رنگ، بوت سیاه، جوراب بنفش؛ فریاد تطبیق ناپذیری با اصول.
نگاهی که دائما میچرخد که مبادا او از سمتی بیاید که ندیده باشی و اخم های درهم تو را ببیند. او را می بینی و لبخند روی صورت، غیرارادی.
نیاز به تلاش نیست، با حضورش حالت خوب میشود.
لبخند، خنده، تماس، آغوش و نگاه چشمی کوتاه.
دست در دست وارد مسیر نامشخص.
از سعدی به سمت شریعتی؛ توقف روبروی برج آلتون، روی نیمکتی می نشینیم. از شوخی های بی مزه، کنایه های بی هوا تا حرف های جدی تر ؛ مثل تمام مکالمات مان، چندان مهم نیست چه می گوییم.
سکوت و قدم زدن تا چهار راه دکتری. ورود به کافه و درگیری با کروسان مانده. باز هم همان همیشگی، آمریکانو و اسپرسو. گپ زدن های طولانی.
حوالی ساعت دوازده، قبل از میدان طالقانی، روی نیمکتی دیگر و این بار طولانی تر از دو مرتبه قبلی.
امان از این نیمکت های شهر.
آیا این نیمکت ها میتواند یادآوری چیزی جز ما باشد؟