راستش احساس میکردم لیاقتش را دارم. بعد از چهل و سه سال سگ دو زدن، حالا به یک تفریح درست احتیاج دارم.
روزی که به اعضای خانواده اطلاع دادم که یک سفر به بابلسر یا رامسر برویم، همه مخالفت کردند. مرضیه-زنم- گفت الان شلوغ هست، دختر بزرگم،عاطفه، گفت الان گرم هست و دختر دیگرم ،فاطمه، گفت که هزینه های سفر زیاد هست. من حرفی نزدم چون میدانستم مشکل آنان با سفر رفتن نیست، دیگر شاید وقت سفر نبود، این همه سال وقت داشتم تا آن ها را یک سفر ببرم .
یکشنبه صبح ساعت چهار راه افتادم. یک اتاقک در ماسال اجاره کردم. یک شب ماسال بودم و روز بعد صبح به سمت بابلسر حرکت کردم. دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر به بابلسر رسیدم. مستقیم به یکی از پلاژ های دریایی رفتم؛ گفتند نمیشود. دومی گفت که تنها هستی و اجازه ندارم به افراد تنها اجازه عبور بدهم. سومین پلاژ با منت خاصی و مکث چند ثانیه ای گفت تنهایی؟ گفتم بله. گفت برو. ظاهرا به این پلاژ اجازه عبور افراد تنها را داده اند.
اصالتا اهل اصفهان هستم، در خیابان زندیه یک دهنه مغازه دارم. ماه قبل آن را به پسر یکی از اهالی قدیمی اجاره دادم. اجاره خوبی میدهد و من هم دیگر مثل گذشته ها نمیتونم به موقع بیایم و تا آخرشب بمونم. از وقتی هم موهایم سفید شده و سرعتم پائین اومده دیگه مشتری زیادی ندارم. برای دو تا دخترم کار گرفتم و یک آپارتمان هم پیش خرید کردم که هروقت نیاز داشتند راحت باشند. وقتی در خونه هستم، همه معذب هستند برای همین خودم را با کتاب هایم مشغول میکنم. وقتی کنار کتابخونه زنگ زده میروم ، حرف زدن را شروع میکنند. وقتی کنارشون هستم کسی حرفی نمیزنه. حس غریبی هست غریبه بودن با خانواده.
از ورودی پلاژ که عبور کردم بعد از صد متر به یک فلکه رسیدم. به سمت راست رفتم. جایی که ماشین ها بودند، ماشین را پارک کردم. نگاهی به صندلی ها انداختم. کسی در ماشین نبود. یک آه کشیدم. بعد، از آینه خودم را تماشا کردم. از داشبورد، شانه جیبی را در آوردم و مشغول شانه کشیدن به موهای باقی مونده سرم کردم. با انگشت سبابه، ابروهایم رو مرتب کردم. از ماشین بیرون آمدم. صندوق عقب را باز کردم. سیبی را که صاحب آن خانه اجاره ای در ماسال هدیه داده بود، برداشتم. صندلی همراهم را در دست گرفتم و صندوق را بستم. دکمه قفل در ریموت را فشار دادم. صدای ریموت، به معنای قفل شدن درها، آمد. عادت دارم سه بار دکمه را فشار دهم تا سه بار آن صدا را بشنوم. برای من شگون دارد که سه بار صدایش را بشنوم.
اطراف پیاده رو ، گل های زیادی بود. اگر مرضیه-زنم- بود، حتما از دیدن آن همه گل لذت میبرد و به من سرکوفت میزد که چرا هیچوقت نتوانستم یک خانه حیاط دار بخرم تا باغچه آن را با گل های مختلف پر کنیم و هر صبح با دیدن آن گل های رنگارنگ ، جانی دوباره بگیریم.
بعد از چند دقیقه، چشمانم به دریا افتاد. آفتاب در روبروی من و کمی پایین تر، رنگ آبی به وسعت افق چشمانم. همان جا ایستادم. من عکس دریا را فقط در تلویزیون و پوستر ها دیده بودم. حالا واقعا در برابر این منظره مثل یک بچه کوچک که وقتی او را به شهر بازی میبری، شده بودم .جلوتر که رفتم متوجه گرمای زمین شدم. نگو که آسفالت تموم شده بود و از اینجا فقط شن بود. هر قدم که بر می داشتم پاهایم کمی در شن ها فرو میرفت و وقتی پاهایم را از روی شن ها بلند میکردم کمی از شن ها به کفشم نفوذ میکرد اما برای من این شن ها حکم پیروزی را داشت. از اینکه با هر قدمم، پاهایم در شن ها فرو میرفت لذت میبردم. تصمیم گرفتم کفش هایم را در بیاورم. اینکار را کردم. در کفشم شن ها جشن گرفته بودند. شن ها رو خالی کردم. باد که میزد ، شن هایی را که از کفشم خالی میکردم در هوا جابجا میشد . جوراب هایم را هم در آوردم. متوجه وجود شن ها در بین انگشتانم شدم. جوراب هایی که با شن تزئین شده بودند را دور هم پیچ دادم و در کفشم گذاشتم و همانجا رها کردم. برای من اهمیتی نداشت که کفش هایم را کسی ببرد. آخر کدام دزدی باید کفش های شنی من را ببرد؟ آن کفش های کهنه.
کف پاهایم وقتی گرمای شن ها را لمس کرد، بغض خاصی کردم. کم کم متوجه میشدم چرا مردم این همه به دریا میروند و هیچوقت از آن خسته نمیشوند. شن ها گرم بودند،هنوز یکی دو ساعتی با غروب آفتاب فاصله داشت.
دریا آرام بود. دوست داشتم تا ابد روی شن ها قدم میزدم. تا جایی که میشد جلو رفتم و نزدیک آب شدم، صندلی را گذاشتم روی زمین. نشستم روی صندلی، حس کردم صندلی کمی پایین رفته. سیبی که در دست داشتم، گاز زدم. آفتاب می تابید، پاهایم در شن های خیس خورده، آرام گرفته بود. روبرویم موج های نرم دریا را میدیدم. صدای برخورد موج ها برای من آرامش بخش بود. روی شن های دورتر، چوب های زیادی بود.در جاهایی هم تورهای ماهیگیری به چشم میخورد که رها شده بودند. میشد از روی شن هایی که روی آن ها بود این را به سادگی حدس زد.
خلوت بود. اصلا شلوغ نبود. اطراف من هیچکس نبود، هیچکس. بوی شن خیس خورده را به خوبی حس میکردم. تلاقی بوی شن خیس خورده به همراه صدای برخورد موج ها باهم و دیدن انعکاس آفتاب در دریا، در افق دید من و بازی انگشتانم در شن های خیس خورده زیر پایم؛ شاید بی نظیر ترین لحظه ای بود که در عمرم تجربه کردم.
کمی گذشت، احساس کردم آب جلوتر از قبل آمده، همین که متوجه این موضوع شدم صندلی لغزید و افتادم روی شن ها . خواستم تقلا کنم که بلند شوم ولی متوجه موضوع جدیدی شدم. دراز کشیدن در شن ها . گوش راستم را روی شن های نیمه خیس خورده گذاشتم. سرم را کمی فشار دادم تا بهتر گوش بدهم، صدایی شنیدم. مثل دمیدن هوا در لوله ای تنگ. صدای جریان آب هم می آمد. همین لحظه آب دقیقا آمد همان جایی که گوشم بود و ناخودآگاه بلند شدم و انگشتم را در گوش راستم بردم تا شن ها و آب را خالی کنم. وقتی سر پا شدم، متوجه حضور مردی در پشت سرم شدم.
-حاجی اهل کجایی؟
+اصفهان، خیلی وقته اینجایی؟
-وقتی افتادی، اومدم ببینم مشکلی نداشته باشی.
+حالم خوبه. ممنون.
-اولین بار هست به دریا میای؟
+اینقدر مشخصه؟
-هرکس نگاه کنه، متوجه میشه.
در ادامه بهم گفت که کمی عقب تر یک گودال حفر کنم و در آن دراز بکشم و خودم را با شن ها بپوشانم. اولش ترسیدم ولی به من اطمینان خاطر داد که خوش میگذرد . کمی از ساحل فاصله گرفتیم، دیگر شن ها خیس نبودند و بوی شنهای خیس را حس نمیکردم.
شروع کرد به کندن یک گودال اندازه من، بهم گفت پیراهن و شلوارم را در بیاورم و دراز بکشم. اولش فکر کردم دارد سر به سرم میگذارد ولی وقتی دیدم جدی هست همین کار را کردم. اون ها را گذاشت روی صندلی. دراز کشیدم . بدنم را با شن ها پوشاند. کاملا در شن ها بودم. گرم بود و نرم بود و راحت بود .چشمانم را بستم. گاهی باد میزد و تعدادی از دانه های شن ها را روی صورتم می انداخت. خودم را رها کردم. دیگر نه صدایی میشنیدم و نه چیزی را لمس میکردم و نه چیزی را میدیدم. هیچ تصویری از شخصی یا مکانی نداشتم، نه سفید بود و نه سیاه بود. رنگی نبود. عدم بود . دوست نداشتم حتی یک لحظه را هم تلف کنم. نه افسوس، نه پشیمانی و نه حتی نگران پول شام امشب.
من در شن ها غرق شده بودم. شن های گرم دریا.
نمیدانم چرا هیچکس از شن ها چیزی نمیگوید. من در شن ها غرق شده بودم و جزئی از آن دانه ها بود، بی نهایت دانه های شن.
این بهترین لحظات زندگی من بود.
ماهد توسلی