
دربارۀ برتراند راسل هر عیبی مطرح باشد، در این هنر او شکی نیست که نویسندۀ خوبی است. قشنگ و فکورانه مینویسد. حتی اگر اصل مطالبش یکسره نادرست باشد، اما خواندنشان مفرّح و لذتبخش است. نکات ریز قشنگ هم کم ندارند. در نگاه راسل نوعی رندی و طنازی هست که خاص خود اوست. قلمش چاشنی طنزی آیرونیک و فاخر هم دارد که بر کمال نوشتههایش میافزاید. او اگرچه، بهجز در حیطۀ تخصصیاش، پژوهشگری قابلاعتنا نیست، اما متفکر و نویسندهای ممتاز است. نوشتههایش روان و شیرین است. حتی میتوان از او آموخت که چگونه دقیق و درست و روشن نوشت. این مجموعه جستار نیز چنین است.
کتاب از دو بخش کلی تشکیل شده است: «مقالات» و «پرترهها». بخش اول دوازده جستار است. فقط جستارهای اول و ششم، «ماده و ذهن» و «تاریخ بهمثابۀ هنر»، نسبتاً طولانی هستند (اولی 17 و دومی 16 صفحه است)؛ مابقی کوتاهاند. در این بخش مسائلی گوناگون مطرح میشوند: انتقاد از ماتریالیسم و بررسی رابطۀ ذهن و بدن، نقد فلسفۀ زبان متعارفِ آکسفورد، چیستی حکمت، سودمندی فلسفه، شفافاندیشی، ارزش و اهمیت تاریخ، نویسندگی، چگونه خوشبخت شویم، بررسی رمان 1984 جورج اورول، نقد کمونیسم، هشدار در باب خطر عظیم جنگهای بزرگ، و چندوچون صلح جهانی.
مسائلی را که راسل در این قسمت بررسی میکند منحصر به زمانۀ خودش نیستند. امروزه نیز همچنان مشکل بشریتاند، بلکه حتی مشکلتر شدهاند، مثل خطر جنگهای فراگیر و مصرفگرایی و حتی بحثش در باب رمان 1984 اورول نیز امروزه ملموستر شده است. و اینکه این رمان واقعی است و نه خیالی. «جهان ذرهذره و گامبهگام به سمت تحقق کابوسهای اورول حرکت کرده ولی چون این حرکت تدریجی بوده مردم متوجه نشدهاند تا چه حد در این راه منحوس پیش رفتهاند.» (صفحۀ 79) سپس این مطلب را با شواهد تجربی اثبات میکند. در کل، تأملات شخصی راسل دربارۀ مسائل روزگارش و آنچه با آن سروکار داشت از پختگی خاصی برخوردار است؛ حقیقتاً آموزنده یا دستکم تأملبرانگیز است. ناگفته نماند که بعضی از این جستارها در دیگر مجموعهمقالات ترجمهشده از راسل نیز آمدهاند.
بخش دوم ده جستار است. در اولین جستار به برخی از همدورهایهایش در کیمبریج اشاره میکند، ازجمله مور و مکتاگرت فیلسوف و راجر فرای نقاش و منتقد هنری. پس از آن به این شخصیتها میپردازد: جورج برنارد شاو، اچ. جی. ولز، جوزف کنراد، جورج سانتایانا، وایتهد، آقا و خانم وب (سیدنی و بئاتریس)، دی. اچ. لارنس، پدربزرگش لرد جان راسل و، در پایان، جان استوارت میل. این جستار آخر مفصل است؛ هجده صفحه. راسل در آن بهتفصیل زوایای مختلف فلسفۀ او را نقادانه بررسی میکند. جان استوارت میل پدرخواندۀ راسل بود.
بعضی از دیدگاههای او به فهم بهتر آثار این شخصیتها کمک شایانی میکند. برای نمونه، دربارۀ رمان مشهور و مغلق و مبهم جوزف کنراد، دل تاریکی، میگوید «این داستان به کاملترین شکل فلسفۀ او را دربارۀ زندگی توضیح میدهد. احساس میکردم از نظرش زندگی متمدنانۀ بشر که بهلحاظ اخلاقی تحملپذیر است به راه رفتن روی لایهای نازک و نهچندان سرد از گدازهها میماند که هر لحظه ممکن است بشکند و فرد ناآگاه را به اعماق جهنم بفرستد. آگاهی عمیقی به رفتارهای جنونآمیز بشر داشت و همین آگاهی عمیق بود که باعث میشد چنان اعتقاد راسخی به نظم و مقررات داشته باشد.» (صفحۀ 120)
همچنین به این نکتۀ مگو اشاره میکند که کنراد نفرتی شدید از روسیه، اعم از تزاری و انقلابی، داشت که به همۀ چیزهای روسی سرایت کرده بود. «انزجارش از روسیه از جنس انزجار سنتی مردم لهستان از روسها بود. بهقدری از روسها بدش میآمد که حتی تولستوی و داستایفسکی را نیز شایستۀ ستایش نمیدانست. یک بار گفت از بین رماننویسان روس فقط آثار تورگنیف را میپسندد.» (صفحۀ 120)
این خاطرهها از نوع تعریف و تعارف معمولی نیستند، بلکه حاوی نظریات و تجربههایی بس درسآموز هستند. جنبۀ انتقادی آنها نیز قوی است. راسل با هنرمندی دو جنبۀ جزئی و کلی، تجربی و تئوریک آنها را در هم میآمیزد و پرترههایی خاکستری و تأملبرانگیز از شخصیتهایی فرهیخته ترسیم میکند. یک نمونۀ منفی را در پایان میآورم که دربارۀ دی. اچ. لارنس است:
«هیچوقت با واقعیت و چالشهایش مواجه نمیشد. دربارۀ چگونه آشکار کردن حقیقت برای تودۀ مردم نطقهای آتشین ایراد میکرد و انگار شکی نداشت که تودۀ مردم به حرفش گوش میکنند. میپرسیدم: "در این راه از چه روشی استفاده خواهی کرد؟ میخواهی کتاب بنویسی؟" جواب میداد: "نه، در جامعۀ فاسد ما هر نوشتهای دروغ است." میگفتم: "پس مثلاً به هایدپارک میروی و از تریبون خیابانی حقیقت را برای مردم آشکار میکنی؟" باز هم میگفت: "نه، کار خیلی خطرناکی است" (گاهی رگههای عجیبی از احتیاط در رفتارش دیده میشد). میگفتم: "خب، پس آخرش چه میکنی؟" به اینجا که میرسیدیم موضوع بحث را عوض میکرد.
بهتدریج متوجه شدم تبدیل کردن جهان به مکانی بهتر بههیچوجه آرزوی قلبیاش نیست، بلکه فقط دوست دارد در تکگوییهای سخنورانهاش از بدیهای بیپایان جهان بگوید. اگر کسی تصادفاً این تکگوییها را میشنید که چه بهتر، اما هدف از آنها در بهترین حالت گرد آوردن جمع کوچکی از مریدان بود که در بیابانهای نیومکزیکو دور هم بنشینند و احساس مقدس بودن کنند. همۀ اینها را با لحن دیکتاتوری فاشیست به من میگفت، جوری که انگار میگوید باید از اندیشههایم دفاع کنی و زیر "بایدش" هم سیزده بار خط میکشید.» (صفحۀ 144-145)
نویسنده: برتراند راسل
مترجم: امیر قاجارگر
ناشر: نشر خوب، چاپ اول 1403
176 صفحه، 160000 تومان