ترمای اول کارشناسی چیزی که حسابی اذیتم میکرد و تمام انرژیمو میگرفت فلسفه و معرفت شناسی و این جور درسا بود ، من نه تنها هیچ چی از فلسفه و اینا سر درنمیاوردم بلکه رمان هایی هم که متن های فلسفی طور دارن هم نخونده بودم ... و برام سنگین بودن
چی شد ؟ هیچی دیگه سر استادا غر میزدیم کمتر درس بدن ، خودمونو شب امتحان میکشتیم ، دوستایی که بلد بودن خلاصه میکردن برامون و... ولی زیاد طول نکشید و به این جور مطالب علاقه مند شدیم و کمی وارد دنیای فلسفه شدیم ! و جذابه!
کم کم نگاهمون گشوده تر شد و پذیراتر شدیم .
دیگه خیلی چیزا علت و معلولی نیست ... دیگه خیلی چیزا ثابت نیست .... دیگه بارها و بارها فکر میکنیم .... جبر و اختیار های زندگی عجیبن ..... چرا انقد تلاش میکنیم که جاودانه بمونیم ؟ بچه میاریم چون از مرگ و نیستی میترسیم و میخوام حس کنیم این جوری جاودانه میشیم ؟ ... عشق واژه ی عجیبیه که علم ادعایی در برابرش نداره ....دیگه زندگی عادلانه نیست .... نگاه ها متفاوته ...دونفر یه اتفاق رو یه جور نمیبینن و تفسیر نمیکنن ... قضاوت کار عجیبیه .... یواش یواش هیجانات جالب تر میشن ... گاهی بیرون ریختنشون پسندیده اس حتی غم و خشم ....
کم کم میفهمیم اتاق درمان جایگاه امنیه که امنیتش وابسته به ماست باید یادش بگیریم از لحظه ورود مراجع تا پایان جلسه ، باید امن باشه و راحت ... .
دیگه خودمونم به روان شناس مراجع میکنیم تا از دیدگاه مراجع، درمانگر و اتاق درمان رو ببینیم و حس کنیم و...
.
دیدین تو فیلما و تکست ها به روان شناسا میخندن که کاری نمیکنین و طرف خوب میشه؟!
اما نمیدونن شناخت و درک ما آدما چقد سخته و چقد زمان میخواد....
ما هم درونمون شده سراسر غم و آشوبی که شنیدیم، دیدیم و لمس کردیم، و اما انتخاب میکنیم که شاد زندگی کنیم و چه انتخاب سختی ...
در انتها بگم که سیر درسیمونم از فلسفه به سمت شناختن جامعه ، روان شناسی اجتماعی ، رشد ، شخصیت ، اختلالات و آسیب ها بود آخرشم که کلیات روان پزشکی بود و کُلهُم اختلالات رو دوباره بهمون درس دادن تو اون واحد و لذت بردیم :)
اینجوری شد که کارشناسیمون با روان پزشکی تموم شد :))))
.
به مناسبت نهم اردیبهشت، روز روان شناس
مهلا فرخزاد