در خانه مادربزرگ بودم گرمای هوا به قدری طاقت فرسا بود که برای یک لحظه هم نمی شد از خانه بیرون رفت هر چند اگر خورشید و گرمایش هم اجازه میدادند دولت اجازه نمیداد بیماری همه گیر به اوج خود در سه سال اخیر رسیده بود قرنطینه جدیتر از همیشه در حال اجرا بود تنها کارکنان بیمارستانها و مراکز نظامی با کارتی که به آنها داده شده بود اجازه خروج از خانه را داشتند روی کارت مبدا به آدرس منزل و مقصد که محل کارشان بود درج شده بود و بعد از خروج از خانه با سرویس به محل کار می رفتند و اجازه رفت و آمد به نقاط دیگر شهر را نداشتند حتی فروشگاهها و نانوایی ها هم بسته بودند دولت مواد غذایی مورد نیاز را یک روز در میان به در خانه ها می آورد اگر کسی نیاز به دکتر داشت با مرکزدرمان تماس میگرفت و یک پزشک به منزل آن فرد مراجعه میکرد سختگیری به قدری شدید شده بود که من دقیقا ۴ ماه و ۲۲ روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم تنها کسی که اجازه خروج از در خانه ما را داشت آرش برادر بزرگم بود آن هم به خاطر داشتن کارت تردد مخصوص افراد نظامی تلفنی با دوستان و آشنایان در ارتباط بودیم با هر کسی که صحبت می کردم خسته کلافه عصبی و افسرده بودحق هم داشتند چند ماه در خانه ماندن افسردگی هم دارد من هم آنقدر از گل هایم قلمه گرفته بودم تراس خانه مادربزرگ دیگر جایی برای نشستن نداشت چاره ای نداشتم باید خودم را با چیزی مشغول میکردم تا سگ سیاه افسردگی پاچه مرا هم نگیرد در تراس مثل همیشه با گل و گلدان ها مشغول بودم صدای در حیاط آمد هیچ کس جز آرش نمی توانست باشد ۴ ماه و ۲۲ روز است که فقط او از در رفت و آمد میکند. رابطه خوبی با هم نداشتیم یا بهتر بگویم مانند دو برادر رابطه نداشتیم صحبت هایمان در تمام شبانه روز فقط سلام و احوالپرسی بود از در که وارد شد مستقیم به خانه مادر بزرگ در طبقه سوم بود آمد بر خلاف همیشه که به خانه خودمان که یک طبقه پایینتر بود میرفت چهره اش مضطرب بود کتابی هم در دست داشت که با صفحه آگهی روزنامه همشهری جلد شده بود من همانطور که کنجکاو بودم بدانم چه کتابی است که باعث اضطرابش شده در نزدیکی آشپزخانه نشستم آرش پایین سرسرا نشسته بود و کتابش را مطالعه میکرد چند دقیقه یکبار هم زیر چشم من نگاه می کرد دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم چشمانم را که باز کردم ساعت ۸ شب شده بود خانه تاریک و ساکت بود مادربزرگ و آرش برای شام به خانه ما رفته بودند و از آنجا که همه میدانند نباید من را از خواب بیدار کنند تا خودم بیدار شوم بدون حضور من شام شان را شروع کرده بودند
تنها غذا خوردن را بیشتر دوست دارم پس صبر می کنم کامل غذایشان تمام شود بعد میروم معمولاً هم این کار را می کنم کتاب آرش روی تلویزیون قرمز رنگ پایین سرسرا بود می دانستم اگر ببیند کتاب را برداشتم ناراحت میشود اخلاقش همین بود نباید کسی به وسایلش دست بزند اما من هم کنجکاو بودم میدانستم اگر یک کتاب معمولی بود روزنامه پیچش نمی کرد و به خانه مادربزرگ نمی آمد تا کسی کتاب را نبیند کسی که بپرسد چه کتابی است نه من که کاری به کارش ندارم با تمام حس کنجکاوی که داشتنم کتاب را نگاه نکردم به خانه خودمان رفتم تا از در خانه وارد شدم آرش به طبقه بالا رفت کنجکاوی ام بیشتر شد تمام شب را دعا می کردم که صبح کتاب را با خود نبرد شب را در اتاقم به تماشای فیلم نشستم صدای اذان صبح از رادیوی کوچک مادر بزرگ می آمد که به خواب رفتم همیشه هنگام اذان صدای رادیو را زیاد می کرد همیشه میگفت صدای اذان را باید انقدر زیاد کنی که سه تا خونه اینورتر و سه تا خونه اونورتر بشنو فنش ما که دیگر عادت کرده بودیم بعید می دانم همسایه ها عادت نکرده باشند از خواب که بیدار شدم آفتاب از نیمه آسمان هم گذشته بود سراسیمه به خانه مادربزرگ رفتم بدون سلام و احوالپرسی به سمت تلویزیون قرمز رنگ رفتم تا کتاب را بردارم اما کتابی آنجا نبود کل خانه را زیر و رو کردم اما کتاب نبود مادربزرگ که از رفتار من متعجب بود گفت ننه جان دنبال چی میگردی اونم با این همه هول و ولا هیچ نگفتم ناامید از یافتن کتاب داشتم از اتاق بیرون می آمدم تا به خانه خودمان برگردم و غذایی بخورم که پرده انباری کوچک بالای سقف حمام اتاق مادربزرگ نظرم را جلب کرد آخرین بار خودم دیروز پرده را صاف کرده بودم اما معلوم بود که کسی دوباره پرده را کشیده و درست صافش نکرده از حیاط خانه چهارپایه کوچک چوبی را آوردم مادربزرگ دوباره پرسید نمیخوای بگی تو خونه من دنبال چی میگردی اول تا آخر که میفهمید پس بهتر بود که بگویم دنبال چه چیزی هستم ننه جون چیز خاصی نیست یک کتاب فکر کنم ارش گذاشته این بالا فقط جون من اگه پیداش کردم بهش نگی برداشتما میشناسیش که باز میره تو قیافه مادربزرگ گفت نه میدونی که من کاری به کار هیچ کدومتون ندارم خیالم راحت بود می دانستم که به هیچ کس چیزی نمی گوید آرش هم چون مادربزرگ را می شناخت کتاب را با خیال راحت در خانه او گذاشته بود بالای چهارپایه رفتم کتاب درست لبه انباری بود دستم را که به سمت کتاب بردم با خود گفتم شاید بهتر باشه به آرش بگویم خودش کتاب را به من بدهد اما اگر یک درصد مخالفت میکرد کتاب را هم دیگر از خودش جدا نمی کرد کار خودم را کردم کتاب را برداشتم و به تراس رفتم تا صدای در را که شنیدم کتاب را به همان جا برگردانم صفحات اول کتاب که نام نویسنده و فهرست آن بود همراه با جلد روزنامه پیچ شده بود شروع به خواندن کردم در مقدمه آن نوشته شده بود داستان برای سال هزار و سیصد و چهارده است حدس زدم که یک کتاب تاریخی در دستانم هست علاقه ای به تاریخ نداشتم ولی حس کنجکاوی که نسبت به این کتاب داشتم آن را از باقی کتب تاریخی جدا میکرد تنها یک جمله دیگر در مقدمه کتاب بود تقدیم به روح تمام کسانی که در این همه گیری از میان ما رفتند و تقدیم به روح خودم پس از انتشار این کتاب عجیب ترین مقدمه بود که تا حالا دیده بودم
در صفحه بعد با فونت درشت نوشته شده بود فصل اول پیدایش کنجکاوی من با مقدمه عجیب و تیتر درشت و نامفهوم اش بیشتر شد همین لحظه صدای در حیاط آمد آرش برگشت به سرعت کتاب را به انباری برگرداندم تا به بالا برسد لپ تاپ را هم روشن کردم و مشغول کار شدم تا متوجه چیزی نشود یادم نمی آید تا به حال برای تمام شدن روز انقدر مشتاق بوده باشم برای صبح فردا لحظه شماری میکردم از خواب عصر هم دست کشیدم تا شب زودتر به خواب بروم که صبح بعد از رفتن برادرم بیدار شوم و به سراغ کتاب بروم صبح زودتر از آرش از خواب بیدار شدم در اتاق من میخوابید تخت خود را به او داده بودم و خودم روی زمین می خوابیدم از ماه گذشته که از همسرش جدا شده بود یک شب هم به خانه خودشان نرفته بود اجاره هم نمی داد فقط می گفت که دنبال مشتری خوب می گردد که با وسایل یکجابفروشد که پیدا نمیشود اما هیچ تلاشی برای پیدا کردن مشتری نمیکرد ده دقیقه بعد از من بیدار شد خودم را به خواب زدم تا متوجه من نشود صبحانه اش را که خورد راهی شد من نمی دانم با چه سرعتی ولی در کسری از ثانیه خودم را در تراس خانه مادربزرگ دیدم و کتابی که حالا اسمش را کتاب مرموز گذاشته بودم در دستانم بود مشتاقانه شروع به خواندن کردم (( زمستان تازه شروع شده بود هنوز برج بهمن نرسیده بود قانون کشف حجاب که چند روز پیش توسط رضاشاه تصویب شده بود در حال اجرا بود گروهی از مردم در مخالفت به این قانون دست به اعتراض زده و عده ای دیگر مقابل اینها به حمایت از آن به پا خواسته بودند خیابانها شلوغ بودند آژان ها و وکیل باشی های شهربانی باتوم به دست در حال اجرای قانون جدید بودند شایعه شده بود که اگر اوضاع همینطور بماند ژاندارمری هم به کمک شهربانی خواهد آمد تا نظم در شهر برقرار شود به دستور شاه به نحو احسن اجرا شود میان این همه بلبشو خبری که یکی از دوستان نزدیکم که در اداره کل بهداری مشغول به کار بود به من داد بیشتر از همه چیز نگران کرده بود خبر یک بیماری سخت که از کشورهای همسایه شرقی وارد کشور شده و قدرت سرایت بالایی دارد و مبتلایان با تب سرفه شدید بعد از چند روز جان خود را از دست میدهند کتاب را بستم مات و مبهوت بودم بیماری که از شرق آمده و علائمش تب و سرفه است باعث مرگ میشود دقیقاً همین بیماری که ما با آن دست و پنجه نرم میکنیم مگر می شود که هر چند سال این اتفاق تکرار شود
باید ادامه کتاب را میخواندم تا متوجه داستان شوم چند روز گذشت و بیماری خودش را نشان داد و روز به روز به شمار مبتلایان اضافه می شد هیچ دارویی توانایی
مقابله با بیماری را نداشت مخالفان کشف حجاب شایعه کرده بودند که رضاشاه این مریضی را به وجود آورده تا با شیوع آن حواسشان از این قانون پرت شود ولی بیماری به قدری هولناک و با سرعت بالا در حال پیشروی بود که رضا شاه دستور داده بود تمام قوای پزشکی و نظامی برای مقابله و پیدا کردن راه حل این بحران دست به کار شود دیگر کسی به قانون کشف حجاب کاری نداشت به مردم دستور داده بودند که از خانه هایشان بیرون نیایند تا عامل انتقال مریضی و راه درمانش مشخص شود عده ای که همیشه ساز مخالف با دولت می زدند دستور آن را نقض میکردند و مثل قبل به رفت و آمد خود ادامه میدادند دو ماه از شیوع بیماری گذشته بود که بهداری اعلام کرد این مریضی از راه تنفس منتقل میشود و مردم موظفند که جلوی بینی و دهان خود پارچه ببندند تا جلوی ورود بیماری به بدن را بگیرند ولی هنوز درمانی برایش پیدا نمیکردند مردم که از آمار زیاد کشتهها و وحشت کرده بودند مجبور به رعایت بودند در کل شهر یک نفر هم بدون پارچه ای که صورت را بپوشاند نبود اخباری که میرسید وضعیت دیگر شهرها را هم همینطور نشان میداد)) نمی توانستم باور کنم که چیزهایی که خواندم در کتابی است که داستانش برای هشتاد و چند سال پیش است دوست داشتم روزنامه روی جلد کتاب را پاره کننم و سال چاپ کتاب را ببینم ولی افسوس که حوصله قهر کردن برادرم را نداشتم وقت زیادی تا آمدنش نداشتم و باید زودتر قسمتهای بیشتری از کتاب را میخواندم(( با هر کسی که صحبت میکردم نظری راجع به منشاء مریضی میداد یکی می گفت که کار خود رضاشاه هست یکی دیگر می گفت که کار کشورهای شرقی است که جلوی پیشرفت ایران را بگیرند دیگری می گفت که حتماً کار انگلیس است که کشورهای منطقه را اجازه هم بیندازد از فضایی که به وجود میآید به نفع خود استفاده کند و کشورها را غارت کند تقریباً به ازای هر فرد یک نظریه پیدایش ویروس وجود داشت اما واقعا هیچ کس نمی توانست ویروس از کجا آمده تنها خبری که دربار شاه به طور رسمی اعلام کرده بود این بود که از کشورهای همسایه شرقی کشور وارد کشور شده و کاملا جدید و ناشناس است)) فصل اول تمام شد من با هر خطی که میخواندم کنجکاو تر میشدم با تیتر فصل دوم مو به تنم سیخ شد حدس میزنم داستان زندگی خودمان را میخواهم بخوانم قرنطینه از شدت گرسنگی ضعف کرده بودم باید چیزی میخوردم به طبقه پایین رفتم مادرم مثل هر روز که منتظر می ماند تا آخرین نفر که معمولاًمن بودم صبحانه اش را بخورد بعد سفره را جمع کند منتظر بود صبحانه ام را در بشقابی گذاشتم و یک لیوان چای هم برای خودم ریختم و به تراس خانه مادربزرگ برگشتم در یک دست کتاب را گرفتم و با یک دست هم به سختی لقمه درست میکردم هم کنجکاو بودم هم اینکه هر لحظه ممکن بود ارش به خانه برگردد این چند روز ساعت کاری مشخصی نداشت دوباره شروع به خواندن کردم چند ماهی از شروع بیماری گذشته بود مرگ و میر روز به روز بیشتر می شد و هیچ درمانی هم برای بیماری پیدا نشده بود بین مردم حرف افتاده بود که رضاخان قصد برقراری حکومت نظامی را دارد تا از رفت و آمد مردم جلوگیری کند شاید بتوانند بیماری را کنترل کنند چند روز بعد مامور ها در کوچه و خیابان های شهر راه افتادند فرمان همایون رضاشاه را میخواندند متن فرمان به این صورت بود ملت بزرگ ایران بنابر فرمان همایون اعلیحضرت از مورخه بیست و هشتم بهمن سال یکهزار و سیصد و چهارده خورشیدی تا فرمان بعدی که توسط اعلاحضرت صادر شود رفت و آمد در تمام خیابانهای شهر ممنوع است تنها کارمندان نظمیه و بهداری حق رفت و آمد دارند تمام دکان ها بسته و ادارات تعطیل می شوند ملت بزرگ ایران این ممنوعیت ها برای کمک به جلوگیری از پیشرفت بیماری و ریشهکن شدن زودتر آن وضع شده است برای رفاه حال شما و جلوگیری از رفت و آمد تمام مایحتاج منزل شما هر روز توسط دولت همایونی جلوی در خانه شما آماده است و تحویل حضورتان می گردد مردم که با شنیدن فرمان ترس قطع شدن درآمدشان به خاطر تعطیلی اعلام شده به ترس از بیماری شان اضافه شده بود حالا درمانده تر از قبل بودند ۲ روز اول مردم مقاومت میکردند و به خیابانها و مغازه هایشان می آمدند با زور و چماق و نیروهای شهربانی به خانه بر می گشتند ولی از روز سوم که خیالشان راحت شد که همانطور که شاه گفته بود مایحتاج آنها را به در خانهها میآوردند حتی بیشتر از آنچه که در یک روز نیازشان میشد دیگر در خانه ماندن چند ماهی در خانهها ماندیم و تنها ارتباط ما با همسایه های اطراف آن هم از بالکن و پنجرههای خانهها بود هیچ کس حق بیرون رفتن نداشت نمونههای شهربانی و تمام مدت شبانه روز آماده و هوشیار بودند تا کسی قانون رادور نزند طی این چند ماه بیماری کمتر شده بود اما هنوز دارویی برای آن پیدا نشده بود که کتاب را بستم دیگر نمی توانستم باور کنم که اینها را در کتاب می خوانم مگر میشود کتابی زندگی ما را پیش بینی کند یا دقیقاً همین اتفاقات چند سال پیش افتاده باشد و کسی از آن چیزی نگوید این سوالها را مدام در ذهن خودم تکرار می کردم تصمیم گرفتم دوباره به خواندن ادامه دهم که جوابم را پیدا کنم کتاب را باز کردم هنوز شروع نکرده بودم که صدای پدرام شنیدم سلام پسرم خسته نباشی خوبی باباجان ضربان قلبم شدید شد دست و پایم به لرزش افتاد آرش آمده بود و من متوجه صدای در حیاط نشده بودم چند ثانیه بیشتر زمان نداشتم سراسیمه به اتاق مادربزرگ رفتم و کتاب را سرجایش گذاشتم صدای مادربزرگ شنیدم که به آرش سلام میکند نفس راحتی کشیدم و با صدای بلند گفتم مامان بزرگ پیدا نکردم اون ساکی که گفتی رو مطمئنی اونجاست مادربزرگم که میدانست برای طبیعی کردن اوضاع اینها را گفتم گفت دستت درد نکنه ننه جان بیا کمد دیواری هم یه نگاه بنداز از اتاق بیرون آمدم آرش هم چند لحظه بعد با کتاب از اتاق خارج شد هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که مشغول خواندن کتاب شد معلوم بود که او هم مثل من کنجکاو است به طبقه پایین رفتم مادرم سفره ناهار را آماده کرده بود گفت که مادربزرگ و آرش هم صدا کنم تا غذا سرد نشده است آرش دست و صورتش را شست و پشت مادربزرگ آرام آرام از پله ها پایین آمد غذا را که خوردیم آرش به طبقه بالا برگشت من هم به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم میخواستم بخوابم تا زودتر روز تمام شود و دوباره بتوانم به ادامه کتاب بپردازم اما مطالب کتاب ذهنم را درگیر کرده بود و نمیتوانستم بخوابم نیم ساعتی نگذشته بود که در اتاق به صدا در آمد در باز شد آرش بود فقط آرش در میزد و پشت بندش در را باز میکرد بدون مقدمه گفت از این شمعدونی هات یکیشو میدی من ببرم فردا اداره خیلی وقت می شد شنیدن حرفی به جز سلام از آرش برایم آرزو شده بود گفتم حتماً هر کدوم رو که دوست داری ببر گفت نه خودت انتخاب کن بذار تو حیاط که صبح یادم باشه ببرم برای رئیسم می خوام مرسی این را گفت و به بیرون از اتاق رفت و در را پشت سرش بست بلند شدم به خانه مادربزرگ رفتم قشنگترین گلدان شمعدانی را انتخاب کردم شاید اگر نمیگفت برای رئیسش میخواهد گلدان دیگری را انتخاب میکردم اما دوست داشتم جلوی رئیسش به قول معروف روسفید باشد فردا صبح مامور دولت باید مایحتاج را میآورد مادرم گفته بود که زودتر بیدار شوم تا آنها را تحویل بگیرم نمی دانست اگر نمی گفت هم من از ذوق ادامه ی کتاب کله صبح بیدار میشوم مثل روز قبل زودتر از آرش بیدار بودم اما تا رفتنش تکان نخوردم چند دقیقه بعد از رفتنش وسایل را که آوردند تحویلشان گرفتم مثل همیشه در لگن قرمز رنگ بزرگی که در حیاط برای این کار گذاشته بودیم با آب و مایع ضدعفونی کننده یک به یک آنها را شستم نان ها را هم که بسته بندی کردم و در فریزر گذاشتم تمام این کارها را سریع تر از همیشه انجام دادم و به خانه مادربزرگ رفتم کتاب و برداشتم و شروع کردم به خواندن تعطیلی ها دیگر به مردم فشار آورده بود دولت تنها از نظر اقتصادی و خورد و خوراک مردم را تامین میکرد اما از نظر روانی همه بیمار شده بودند چهرههاهمه افسرده بودند حق هم داشتند چندین ماه در خانه ماندن و به در و دیوار نگاه کردن افسردگی هم می آورد
چند ماه بود کار همه شده بود خوردن و خوابیدن بچه ها هم که از بزرگترهاوضعشان بدتر بود هیچ همبازی نداشتند کودکان که در اوج کودکیشان خانه نشین بودند دولت هم که هر چند روز یکبار اعلام میکرد به لطف همراهی مردم آمار مریضی پایین تر آمده است یک ماه دیگر هم با همین موضوع سپری کردیم تا اینکه یک روز مامور های شهربانی در کوچه و خیابان اعلام کردند که فردا فرمان همایونی که به تازگی صادر شده است را قرائت می کنند عجیب بود که وعده فردا می دادند همیشه فرمان رضاخان همان لحظه قرائت می شد مردم به کنار پنجره ها و به بالکن ها آمده بودند وخوشحال بودند که شاه میخواهد پایان تعطیلی و ممنوعیت رفت و آمد را اعلام کند همسایه روبرویی ما فریادزنان با خنده به همسرش می گفت که لباس هایش را بشوید که فردا می خواهد به دکان برود و به قول خودش کرکره را بالا بدهد زمان اعلام فرمان همایونی رسید مامورها در کوچه ها و خیابانهای شهر شروع به خواندن کردند ملت بزرگ ایران ضمن تشکر از صبر شما و همراهی شما اعلام می دارم که آمار شیوع بیماری در کشور عزیزمان به کمترین حد خود رسیده و ما امیدواریم که با ادامه تعطیلی ها ... سر صدای مردم که به نشانه اعتراض فریاد می کشیدند مانع از شنیدن ادامه فرمان شد مردمی که امیدوار به تمام شدن تعطیلی بودند حالا با شنیدن ادامه دار بودن آن کاسه صبرشان لبریز شد مامور ها با صدای سوت شان مردم را به سکوت دعوت میکردند اما صدای همهمه از همه جا می آمد حدوداً یک ساعتی گذشت تا صداها کم شد و مامورها ادامه دادند ما امیدواریم با ادامه تعطیلی ها این بیماری زودتر ریشه کن شود و خبرهایی هم از کشف یک نوع دارو برای مقابله با آن در فرنگ به ما رسیده است که در صورت صحت به سرعت دارو وارد کشور شده و ممنوعیت ها برداشته می شود مردم با شنیدن خبر کشف دارو باز خوشحال شدند اما من بعید می دانستم حداقل تا چهار و یا پنج ماه دیگر دارویی وارد کشور شود مردم به سختی یک ماه دیگر را هم در خانه سپری کردند اما نه خبری از دارو بود و نه دیگر آمار بیماری چند روز یکبار اعلام می شد تعداد زیادی از مردم تصمیم گرفته بودند به خیابان ها و محل کارشان برگردند حق هم داشتند دولت که فکری برای برداشتن ممنوعیت نمی کرد پنج شنبه بعد از ظهر بود که همسایه ها یکدیگر را باخبر کردند که شنبه خانه را ترک کنند و همه به خیابان بیایند جمعه صبح ماموران دوباره به خیابان آمدند و شروع به خواندن پیامی مهم به گفته خودشان کردند
ملت عزیز ایران داروهایی که در فرنگ تولید شده برای جلوگیری از ابتلا به بیماری است و هم اکنون محموله های خریداری شده توسط دولت همایونی برای استفاده ی شما مردم بزرگ وارد کشور شده و از فردا به صورت همگانی تزریق آن شروع می شود
ممنوعیت ها همچنان پابرجاست تا کار تزریق تمام شود.
مردم که خوشحال شده بودند که ممنوعیت ها و بیماری و شرشان باهم کنده می شود تصمیم گرفتند چند روز دیگر هم در خانه هایشان سپری کنند.))
حواسم کامل به در حیاط بود تا مثل دیروز نشود ،ساعت نزدیک های ظهر بود.از یک طرف دوست داشتم زودتر کتاب را تمام کنم از طرفی هم دوست داشتم از صحت نوشته های نویسنده مطمئن شوم.صدای در حیاط آمد،امروز زودتر از همیشه به خانه برگشت،کتاب را به جای خودش برگرداندم.
به فکر این بودم که چگونه می توانم از اتفاقات آن سال باخبر باشم.اگر این ها واقعی است و اتفاق افتاده چرا هیچ کس،هیچ چیزنمی گوید؟
یادم اافتاد که مادربزرگ و پدربزرگم که در شیراز،زادگاه مادرم زندگی می کنند چند باری از قانون کشف حجاب در زمان رضاشاه گفته اند ولی از بیماری هیچ چیز نگفته بودند.باید تماس می گرفتم و می پرسیدم.امکان داشت پدربزرگ به مادرم بگوید و آرش هم از موضوع باخبر شود و متوجه شود کتابش را برداشته ام.به اتاق مادربزرگ رفتم بعد از احوال پرسی گفتم: ننه جون!زمان رضا شاه و قانون کشف حجابش و یادته؟مادربزرگ که هر وقت از زمان قدیم صحبت می شد بحث را عوض می کرد گفت:یادم که هست ننه،ولی سنم درست قد نمیده همه چیزش و بهت بگم،چی میخوای بدونی؟از او پرسیدم که در آن زمان بیماری که شبیه به چیزی که ما گرفتارش شدیم وجود داشت؟راجع به قرنطینه ی سراسری هم پرسیدم که در جواب گفت:ننه جان!این چیزی که اومده هیچوقت نبوده!این وضع این اوضاع من که تو عمرم اولین باره دارم می بینم.با حرف های مادربزرگ به صحت داستان کتاب شک کردم،حدس زدم که به تازگی چاپ شده باشد باید سال چاپ کتاب را می دیدم و این شدنی نبود مگر با پاره کردن روزنامه ی روی جلد که با چسب مایع چسبیده شده بود،برای همین اگر چسب را جدا می کردم و دوباره می چسباندم اثرش باقی می ماند.
داشتم دیوانه می شدم تصمیم گرفتم به آرش بگویم کتاب را خوانده ام .بعد از شام بلا فاصله پشت سرش به طبقه ی بالا رفتم؛کتاب را برداشت و کنار در بالکن نشست و شروع کرد.
کنارش نشستم و خواستم که بعد از شنیدن حرف هایم ناراحت نشود.
آرش!من بدون اجازه ت یه کاری کردم،می خوام...
وسط حرف من پرید و گفت :می دونم کتاب رو خوندی اگر برای این که بدون اجازه برداشتی ناراحتی،اشکالی نداره.من که هر رفتاری را پیشبینی کرده بودم بجز این رفتار،گفتم:مرسی ولی یه چیزیش برام سواله،من پرسیدم میگن اون سال ها بیماری اصلا نبوده که قرنطینه کنن شهرها رو!!!
آرش گفت که برای او هم سوال شده و تصمیم گرفتیم سال چاپ را نگاه کنیم.به آرامی روزنامه ی روی جلد را کندیم و بعد از دیدن سال چاپ برای لحظاتی متعجب به یکدیگر نگریستیم.
زمستان یکهزار و سیصد و پنجاه و چهار!
چطور امکان داشت که بیماری در آن زمان شیوع پیدا کند و هیچ کس راجع به آن نداند،یا حتی اینکه نویسنده چطور می توانست بیماری زمان ما را در آن سال ها پیش بینی کند؟
باید به پدربزرگ زنگ میزدم او قطعا همه چیز را در مورد بیماری می داند.خاطرات زیادی از زمان کشف حجاب تعریف می کند.حالا دیگر با خیال راحت تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم!
بعد از احوال پرسی سوالاتم را پرسیدم.در جواب فقط چند جمله ی کوتاه شنیدم.بابا جان خل شدی ؟مگه میشه همچین چیزی ؟من مو به موی اون سال ها رو یادمه بابا!هیچ همچین چیزایی که میگی نبود،زیاد خونه موندی عقلت و از دست دادی.
حالا که دیگر آرش می دانست کتابش را می خوانم لازم نبود که تا رفتنش صبر کنم.برای خواب که به طبقه ی پایین می رفت کتاب را از او گرفتم و شروع به ادامه ی خواندن کردم.
فصل سوم.واکسن!
با دیدن تیتر فصل سوم بی اختیار یاد اخبار تلویزیون و شبکه های اجتماعی افتادم که مسئولین وعده ی آغاز واکسیناسیون را می دادند ولی در واقعیت حتی یک نفر هم واکسینه نشده بود.
مشتاق بودم تا نحوه ی واکسیناسیون در زمان رضا شاه را بدانم،انگار باور کرده بودم که داستان کتاب واقعی است!
((کار تزریق واکسن از جوانان بالای بیست سال و زیر چهل سال شروع شد چرا که رضا خان جوانان را سرمایه مملکت می دانست
واکسن طوری بود که باید دوبار به هر فرد تزریق می شد فاصله هر بار تزریق بیشتر از یک ماه و کمتر از سه ماه بود بعد از تقریبا یک ماه از فرآیند تزریق واکسیناسیون به طور کامل متوقف شد دولت دلیل آن را عدم تأمین دارو توسط اروپا بود بعد از دوهفته مجدداً کار تزریق شروع شد و به افراد بالای چهل سال هم تزریق صورت می گرفت با بیشتر شدن تزریق داروها آمار مبتلایان و در گرو آن آمار کشتهشدگان کاهش پیدا کرد تزریق واکسن کاملا اجباری بود و هرکس که از دستور سرپیچی می کرد مجازاتش شلاق و زندان بود اما من اعتقاد و اعتمادی به این دولت نداشتم هر کاری که توانستم انجام دادم که تزریق نکنم نشد در آخر به فردی که برای تزریق واکسن به من آمد مقداری پول دادم تا نام من را بدون این که واکسن بزنم در لیست ثبت کند یک سال از شروع واکسیناسیون گذشت تمام مردم پیر و جوان زن و مرد واکسن را دریافت کرده بودند نمی دانم چند نفر مثل من از دریافت آن امتناع کردهاند ولی تعداد مان نباید از تعداد انگشتان دست بیشتر باشد قرنطینه تا آخرین روز انجام واکسیناسیون اجرا شد بعد از چند سال قرنطینه پایان یافت و مردم به زندگی عادی خودشان بازگشتند از بیماری هم دیگر نشانه ای نبودنه تنها کسی مبتلا نمی شد کسی حتی یادش هم نمیآمد که چه بیماری وجود داشت و چرا در خانه هایشان حبس بودند من به طور کامل تمام قضایا را در خاطر داشتم و با هر دوستی همصحبت شدم کمک می کردم تا او هم یادش بیاید ولی به هیچ وجه فایدهای نداشت و بعد ها از دوستم که در اداره کل بهداری مشغول به کار بود و اخیراً پست مهمی هم گرفته بود شنیدم که واکسن ها طوری طراحی شده اند که بعد از تزریق نوبت دوم آن باعث فراموشی درد و رنج های گذشته در فرد شوندو من مطمئنم که تنها هدف این کار این بوده است که هیچ کس چه در حال که در آینده متوجه ظلمی که در این دوره به بشریت شد نگردد کتاب تمام شد اما ابهامات ذهنم بیشتر هم شده بود از آرش نظرش را در مورد کتاب خواستم چند ساعت زودتر از من تمام کرده بود و قطعاً چند ساعت بیشتر راجع به آن فکر کرده بود تنها با یک جمله گفت که داستانی است که زاده تخیل نویسنده بوده و خیلی اتفاقی در این سالها به واقعیت تبدیل شده است اما به نظر من تمام این اتفاقات در آن سالها افتاده است و الان ما تکرار تاریخ را زندگی میکنیم کنجکاو بودم که در مورد نویسنده اطلاعاتی به دست بیاورم روزنامه روی جلد را دوباره کنار زدم نام نویسنده را در اینترنت جستجو کردم هیچ نویسندهای به این نام وجود نداشت برایم عجیب تر شد که هیچ نام و نشانی از فردی که همچین کتاب عجیبی نوشته است در هیچ جا نیست نام کتاب را جستجو کردم باز هم چیزی دستگیرم نشد جستجو هایم را با فیلتر هایی که در کلاس های دانشگاه برای جستجو در اینترنت فرا گرفته بودم دقیق تر کردم بعد از ساعت ها به صفحه ای رسیدم که فردی هم نام نویسنده کتاب بود ولی به عنوان مهندس نفت از او یاد شده بود ناامید از پیدا کردن اطلاعاتی از او ناگهان سال فوت مهندس نفت معرفی شده نظرم را جلب کرد زمستان یکهزار و سیصد و پنجاه و چهار درست همان فصل و همان سال انتشار کتاب در همین لحظه صدای تلویزیون را که تازه روشن شده بود شنیدم گوینده خبر با خوشحالی خبری را اعلام کرد با توجه به اتمام واکسیناسیون کادر درمان از فردا واکسیناسیون عمومی با واکسن هایی که از چند کشور اروپایی و چین وارد شده است شروع می شود بنا بر اعلام وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی در فاز اول واکسیناسیون افراد بالای ۲۰ سال و کمتر از ۴۰ سال واکسینه می شوند.
پایان
21/3/1400
برای شنیدن نسخه صوتی این داستان اپیزود دوم پادکست رادیو مَتَل رو بشنوید.