زهرا محمودی
زهرا محمودی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

امیدی در دوردست‌ها

کتابخانه‌ی شهر
کتابخانه‌ی شهر

فکر کنید بدون هیچ مقصدی مسیری هموار را انتخاب کرده‌اید که فقط بروید. بزنید از دل این شهر و دیار بیرون. توی عالم خودتان شناورید که می‌بینید خودروی پشت سری به تاخت می‌آید و مدام چراغ می‌زند که راه را برایش باز کنید. راه را باز می‌کنید که برود اما نمی‌رود. باعث حواس‌پرتی‌تان می‌شود، شما را از عالم خودتان بیرون می‌کشد و کوتاه‌بیا نیست. مقصد از یاد می‌رود.

این حادثه‌ی کوچک نقد حالِ من است و سربالاییِ کتابخانه‌‌ی چندمحله آن‌طرف‌تر. نزدیک‌ترین کتاب‌خانه‌ای که گرانی کتاب و کمبود جا و دسترسی بیشتر این نقطه را بدل کرد به پاتوق تازه‌ام. سال اولی که عضو شدم خوف تنبلانه‌ی این سربالایی نفس‌گیر می‌گفت دوام نخواهی آورد و باز برمی‌گردی به همان خانه‌ی کتاب و شهر کتاب. اما به قصد قدم‌زدن و پاسبک‌کردن ادامه دادم. موقع برگشت هم با شیب تند سر می‌خوردم توی خیابان اصلی. روزهای شیوع کرونا مهلت به امانت‌گرفتن کتاب‌ها و تعدادشان بیشتر از حد معمول بود. پنج جلد یک‌ماهه. اما بعد از بازگشایی مجدد مثل همان ماشینی شده که دائم رو به جلو هلم می‌دهد و با چراغ و هشدارهای پی‌درپی یادم می‌آورد که از لیست هزار و یک‌کتاب پیش از مرگ خیلی‌خیلی عقبم و روزهای امانت هم محدود. کتابخانه وسط محوطه‌ی سبزی‌ست که انبوه درختان کاج احاطه‌اش کرده‌اند. قفسه‌هایی که بوی نا و کهنگی می‌دهند. ردپای کتابهای خوب کم‌کم محو شده. مثلا مدت‌هاست جلد اول بینوایان و در جستجوی پروست را پیدا نمی‌کنند و با خونسردی اعلام می‌کنند که این آثار در وضعیت مفقود یا وجین‌شده مانده‌اند. یاد حرف‌های یک کتاب‌دوست باسواد و حرفه‌ای می‌افتم که می‌گفت چندتایی کتاب خیلی خوب را از کتاب‌خانه‌ها پیچانده چون لیاقتش را نداشته‌اند و خودش قدر این کتاب‌ها را بیشتر می‌داند. با خودم فکر می‌کنم اگر هر کدام از ما روندگان چنین حقی برای خودمان قائل بشویم کتاب‌‌ها در زندان انفرادی دیکتاتورمآبانه‌ی ما محبوس نمی‌شوند و از گردش باز نمی‌مانند؟! لابد چنین نظریه‌ای سابقه‌ای طولانی دارد که احوال نزار قفسه‌ها به همین روز می‌افتد که می‌بینیم.

حالا کمی راه افتاده‌ام و از نفس‌نفس‌زدن‌های این طی طریق و سربالایی خیلی خبری نیست. من و راه با هم کنار آمده‌ایم. موقع عبور از زیرِ پلِ روگذر آن‌قدر ویرانی می‌بینم که سربالایی اصلا هم اندوه طویلی نیست. این سومین بار است که اعلامیه‌ی یک آدم گمشده‌ را می‌بینم چسبیده به پایه‌ی بتنی پُل. توضیح چندانی ندارند، فقط یک شماره تلفن و یک عکس. خلاصه و مختصر. هیچ‌کدام مثل عکس رنگی و هنری گربه‌ی گمشده‌ای نبودند که چندوقت پیش از چهارجهت در و دیوار شهر را پر کرده بود. دفعه‌های پیش قبل از خروج از خیابان اصلی چشمم می‌خورد به یک زن و بچه‌ی چهارپنج‌ساله که بساط لیف و اسکاچ بافتنی را پهن کرده بودند در سایه‌ی پلِ پرتردد، یا دو سه‌تا مرد فروشنده‌ی میوه‌های فصلی و پلاستیک‌فروش. امروز یک زن جوان_ کاملا نوجوان_بهشان اضافه شده بود با یک نوزاد شش‌هفت‌ماهه که توی یک پتوی سفید و صورتی دست و پا می‌زد و چشم دوخته بود به آسمان. چندتایی جوان؛ یکی روی ویلچر که کبریت‌فروش بود، دو نفر با فاصله از هم کتاب با تخفیف پنجاه‌درصدی می‌فروختند، دو پیرمرد هم یکی سیگارفروش بود و آن‌یکی دست التماس رو به من و مایی داشت که لابد جای بچه‌هایش بودیم.

از زندگی واقعی پلشت فاصله می‌گیرم و برمی‌گردم به دنیای مخدر کتاب‌ها؛ اما همچنان جمعیتی در من است. یاد حرف چخوف می‌افتم که وقتی حقایق گم شدند شعر را جایگزین کنید. بعد از شاملو می‌خوانم، بعضی از سطرها بیشتر جان می‌گیرند و هی تکرار می‌شوند اما همچنان حقایق پنهانند.

گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم

در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.

نخستین سفرم بازآمدن بود

دوردست
امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.

.

.

دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان می‌شد.

عکس رنگیادبیاتکتاب و کتابخوانیزهرا محمودی
در سایه‌ی ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید