ویرگول
ورودثبت نام
زهرا محمودی
زهرا محمودیدر سایه‌ی ادبیات
زهرا محمودی
زهرا محمودی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

ساکنان معبد یورت

معدن یورت
معدن یورت



_گوش کن! چه سر و صدایی راه انداختن. اوه...بویِ کباب، آخی اون آهنگه "دیر اومدی..." چی بود اسم خواننده­‌ش؟! بازم افتادن به جون درختا. حتما باز یکی تاب بسته و یکی اجاق روشن کرده و یکی...

_چی کار داری بنده­‌خداها رو؟! اینام تمام سال می­دوئند و گرفتارن. چند­ روزی می­خوان از شهر بزنن بیرون، هوایی بخورن.

_حاجی! نصیر نگفت چرا میان. می­گه چرا می­فتن به جون جنگل. خوب راست میگه. ندیدی هر سال بعدِ عید این طرفا میشه آشغال­دونیِ شهری­‌جماعت. پدر درختا رو هم که درمیارن.

_آره والا! اون­وقت، همینا می­رَن کلی مطلب و عریضه می­نویسن واسه حمایت از محیط زیست. آخه پس این همه خرابی کار کیه؟!

_افتادید رو فاز قضاوتا! هی نگید مردُم! هرکی باید اول از خودش شروع کنه وگرنه موقع نزول بلا تر و خشک با هم می­سوزه.

_ بلا رُو هستم. ولی ما چی­مون شبیه اوناست اون وقت؟!! شهری­‌جماعت که خونه­‌ش و داره، ماشینش و داره، زندگیش خیلی هم که راحت نباشه، از سر و وضع و خورد و خوراک­ و سفرشون کم نمی­ذارن.

_راس میگه والا. طفلی زن­‌بچه­‌های مانَ بگو. یه عمر همچین­‌جایی محل کارمون بیده، کی وخت کردیم با اهل و عیال بیایم و ای­‌جوری صفا کنیم؟! روزگار سنگ­‌قلاب­مون کِرده، هر کدوم از یِوَر این مملکت را افتائیم و چال شوئیم اینجو. خداروشکر، یِ هشت­‌ماه یه­‌وارَم حقوقی نَریم. واسه امثال مام استراحت دیَه او دنیا.

_زن و مرد، قلیون­ به دست، چه فروشی دارن زغال فروشا! قد اونا هم نشدیم. خدایی حسرتش و دارم اما از هر چی زغال و دوده سیرم. دریغ از یه نخ سیگار، محض تفریح. ریه­‌م دیگه نمی­‌کشه. یادته سلیم می­گفت همین روزاست که همه­‌مون یه سکته‌­ی دسته‌­جمعی بزنیم؟!

_بی­‌انصافی نکنید بابا! شما هم با خوشی اونا خوش باشید. اوضاع این بیچاره‌­هام بهتر از ما نیست. از دود و دمِ شهر فرار کردن. خنده­‌ی یکی­‌دو روزِشون و نبینید. نصفه بیشترشون افسردگی دارن. دارن دلخوشی ذخیره می­کنن واسه برگشتن به زندگی ماشینی و اعصاب خوردکُنِ­شون. بودا می­گه هزار تا شمع و میشه با یک شمع روشن کرد. زندگی شمع کوتاه نیست، اگه خوشبختی رو با دیگران شریک بشه.

_خوش به حالت عارف­‌خان! زن نگرفتی و عذب موندی، یکّه و یال غوز. خودتی و دو تا گوشات، رفتی دنبال عرفان و چیزای ماورائی. اینجا معدنه داداشِ من نه معبد! بعدشم افسردگی از ملال میاد. اینا وقتی همه­‌چیه زندگی­شون ردیف میشه، بیکار میشینن و هی فکر می­کنن، میگن اگه این­جور می­شد، اگه اون­جور می­شد. بعد یهو می­ریزن به­‌هم. بکوب این­جایی واسه دوزار اضافه کار. دلت شور چی و می­زنه؟! کتابای نخوندت؟! هیچ­کس نیست نداریت و بزنه تو سرت. وقت بیکاریت کله­‌ت و می­کنی تو حساب و کتاب. ما چی که نه سواد درست و درمون داریم، نه عقل این­جور افاضات رو. بَر و رو هم که هیچی. خدایی وقتی میرید خونه، بچه­‌ی کدومتون رغبت می­کنه بپّره بغل باباش؟!

_یعنی خاک تو اون مُخ بی­‌انصافت! خوبه آخه هیچکی منتظرم نیست و سراغم و نمی­گیره؟! از بی­‌کسیه که این­جا رو واسه خودم کردم معبد. تازه...

_چقدر فک می­زنید! آخه کی تو این­همه عمق، صدای تفریح مردم رو اون بیرون شنید؟! من تازه بابای دختره رو راضی کردم. کلی از جاذبه­‌های کارم بلغورکردم تا بله رو گفتن. گفتم محل کارم خیلی باصفاست مثل رفیقام که مرام دارن یه قطار. هوای رفاقت و کارمون سالمه سالمه. حالا شما با این حرفا هر چی رِشته­‌م رو پنبه کنید... ولی خدا وکیلی نمی دونم چِم شده، یه­‌جورایی ناخوشم.

_ناخوشی­ت از بی­‌عقلیه! همه‌­ش و خالی بستی. فکر کردی فرهادی و داری بیستون می­کَنی؟ یادت رفت بگی اکسیژن جنگل واسه ماها نیست. مثل موشِ­‌کور فرو رفتیم تو دل کوه و چرکاش و پاک می­کنیم. گولّه­‌گولّه زغال می­دیم بیرون و تا دلت بخواد مِتان­‌پِتان قورت می­دیم. شش ماه یه بارم می­ریم جلوی شورا، بست می­‌شینیم که لطف کنید حقوق­‌مون و از جیب پیمانکارا بکشید بیرون. انگار می­خوان صدقه بدن. قیافه­‌ی همه­‌مون نه فقط شب عید، که کل سال حاجی فیروزه. شرمنده رفیق! یه کم هم از دافعه‌­های کارِت بگو. از شکارچیای درخت و حیوون، از ناامنی شغلی و صدتا انفجار مثل این، از بی­‌امکاناتی اینجا، از...

_هیس! میشه یواش‌­تر اظهار فضل کنید. خدایی دلتون شور نمی­زنه؟! بنده­‌های خدا یک‌ ­هفته­‌ست اون بیرون دارن تقلا می­کنن. اتفاقا این دفعه نیومدن واسه تفریح. واسه جون من و شما اومدن. ساکت شید ببینیم به کجا رسیدن؟!

_بس که یه عمر تو تاریکی بودیم، چشمتون به تاریکی عادت کرده. من که دلم روشنه، بالاخره پیدامون می­کنن. خدایی بود اون پونزده‌­تا خوش­‌شانس و همون اول بیرون کشیدن. اولیش هم سلیم بود که از مرگ دسته­‌جمعی خُوف داشت. بیچاره از ترس سکته کرده بود. اون چندسالی که نشون می­دادن صدام چقدر گور دسته­‌جمعی تو عراق داشته، تنم می­لرزید. فکرشم نمی­‌کردم قسمت خودم بشه. راستش حالا که با همیم به نظرم خیلی هم بدک نیست، از تنهایی دفن شدن بهتره.

_بعدِ انفجار گوشام کر شد، الانم انگار نه انگار دستام زیر سنگه. غصه­‌ی بیرونی­‌ها رو نخورید، کم‌­کم یادشون میره، ما بلدیم به همه­‌چی زود عادت کنیم. یه مدت دنبال مقصر می­گردن، آخرشم خسته می­شن و بی­خیال کارِمون میشن.

_این جوری حرف نزن! بدبخت زن و بچه و ننه بابامون. اون بیرون هلاک­‌شدن از دلواپسی و چشم‌­انتظاری. چند تا از رفیقامون پایین­‌تر از ما گیرکردن و جُم نخوردن. خوابشون زیادی عمیق شده، چند روزه صدا از سنگ در اومده از اینا نه. خیلی درده اگه پیدامون نکن، نه نامی، نه نشونی.

_واسه همین گفتم خوش به حال عارف، داغش هیچکی و نمی­‌سوزونه. ما اینجا نمی­‌شد، یه‌­جور دیگه تلف می‌شدیم، فوقش می­‌خواستیم بیفتیم تو رختخواب از سرطان ریه بمیریم. کاش درِ این معدن و هر چی معدنه گِل بگیرن! امثال ما هم می­رن شهر یه کار نون و آب­دار پیدا می­کنن. اصلا ماشین همین شهریا رو می­شورن. صبح تا شب با آب تصفیه شده سر و کار دارن، نون­‌شون رو هم از زیر سنگ در نمیارن. شایدم بشیم زغال­‌فروش.

_چته فرهاد کوهکن؟! چرا این‌­قدر می­لرزی و ناله می­کنی رفیقِ عاشق­‌پیشه؟!

_گفتی آب، از تشنگی هلاک شدم. عاشقی پیشکش. کاشکی زودتر پیدامون کنن بریم سرِ جامون، سرمون و بذاریم رو زمین، بلکه یه عمر راحت بخوابیم.


برداشتی آزاد از حادثه‌ی تلخ معدن زغال‌سنگ یورت آزادشهر اردیبهشت 96

از مجموعه داستان به نام زندگی

داستان کوتاه
۱
۰
زهرا محمودی
زهرا محمودی
در سایه‌ی ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید