_گوش کن! چه سر و صدایی راه انداختن. اوه...بویِ کباب، آخی اون آهنگه "دیر اومدی..." چی بود اسم خوانندهش؟! بازم افتادن به جون درختا. حتما باز یکی تاب بسته و یکی اجاق روشن کرده و یکی...
_چی کار داری بندهخداها رو؟! اینام تمام سال میدوئند و گرفتارن. چند روزی میخوان از شهر بزنن بیرون، هوایی بخورن.
_حاجی! نصیر نگفت چرا میان. میگه چرا میفتن به جون جنگل. خوب راست میگه. ندیدی هر سال بعدِ عید این طرفا میشه آشغالدونیِ شهریجماعت. پدر درختا رو هم که درمیارن.
_آره والا! اونوقت، همینا میرَن کلی مطلب و عریضه مینویسن واسه حمایت از محیط زیست. آخه پس این همه خرابی کار کیه؟!
_افتادید رو فاز قضاوتا! هی نگید مردُم! هرکی باید اول از خودش شروع کنه وگرنه موقع نزول بلا تر و خشک با هم میسوزه.
_ بلا رُو هستم. ولی ما چیمون شبیه اوناست اون وقت؟!! شهریجماعت که خونهش و داره، ماشینش و داره، زندگیش خیلی هم که راحت نباشه، از سر و وضع و خورد و خوراک و سفرشون کم نمیذارن.
_راس میگه والا. طفلی زنبچههای مانَ بگو. یه عمر همچینجایی محل کارمون بیده، کی وخت کردیم با اهل و عیال بیایم و ایجوری صفا کنیم؟! روزگار سنگقلابمون کِرده، هر کدوم از یِوَر این مملکت را افتائیم و چال شوئیم اینجو. خداروشکر، یِ هشتماه یهوارَم حقوقی نَریم. واسه امثال مام استراحت دیَه او دنیا.
_زن و مرد، قلیون به دست، چه فروشی دارن زغال فروشا! قد اونا هم نشدیم. خدایی حسرتش و دارم اما از هر چی زغال و دوده سیرم. دریغ از یه نخ سیگار، محض تفریح. ریهم دیگه نمیکشه. یادته سلیم میگفت همین روزاست که همهمون یه سکتهی دستهجمعی بزنیم؟!
_بیانصافی نکنید بابا! شما هم با خوشی اونا خوش باشید. اوضاع این بیچارههام بهتر از ما نیست. از دود و دمِ شهر فرار کردن. خندهی یکیدو روزِشون و نبینید. نصفه بیشترشون افسردگی دارن. دارن دلخوشی ذخیره میکنن واسه برگشتن به زندگی ماشینی و اعصاب خوردکُنِشون. بودا میگه هزار تا شمع و میشه با یک شمع روشن کرد. زندگی شمع کوتاه نیست، اگه خوشبختی رو با دیگران شریک بشه.
_خوش به حالت عارفخان! زن نگرفتی و عذب موندی، یکّه و یال غوز. خودتی و دو تا گوشات، رفتی دنبال عرفان و چیزای ماورائی. اینجا معدنه داداشِ من نه معبد! بعدشم افسردگی از ملال میاد. اینا وقتی همهچیه زندگیشون ردیف میشه، بیکار میشینن و هی فکر میکنن، میگن اگه اینجور میشد، اگه اونجور میشد. بعد یهو میریزن بههم. بکوب اینجایی واسه دوزار اضافه کار. دلت شور چی و میزنه؟! کتابای نخوندت؟! هیچکس نیست نداریت و بزنه تو سرت. وقت بیکاریت کلهت و میکنی تو حساب و کتاب. ما چی که نه سواد درست و درمون داریم، نه عقل اینجور افاضات رو. بَر و رو هم که هیچی. خدایی وقتی میرید خونه، بچهی کدومتون رغبت میکنه بپّره بغل باباش؟!
_یعنی خاک تو اون مُخ بیانصافت! خوبه آخه هیچکی منتظرم نیست و سراغم و نمیگیره؟! از بیکسیه که اینجا رو واسه خودم کردم معبد. تازه...
_چقدر فک میزنید! آخه کی تو اینهمه عمق، صدای تفریح مردم رو اون بیرون شنید؟! من تازه بابای دختره رو راضی کردم. کلی از جاذبههای کارم بلغورکردم تا بله رو گفتن. گفتم محل کارم خیلی باصفاست مثل رفیقام که مرام دارن یه قطار. هوای رفاقت و کارمون سالمه سالمه. حالا شما با این حرفا هر چی رِشتهم رو پنبه کنید... ولی خدا وکیلی نمی دونم چِم شده، یهجورایی ناخوشم.
_ناخوشیت از بیعقلیه! همهش و خالی بستی. فکر کردی فرهادی و داری بیستون میکَنی؟ یادت رفت بگی اکسیژن جنگل واسه ماها نیست. مثل موشِکور فرو رفتیم تو دل کوه و چرکاش و پاک میکنیم. گولّهگولّه زغال میدیم بیرون و تا دلت بخواد مِتانپِتان قورت میدیم. شش ماه یه بارم میریم جلوی شورا، بست میشینیم که لطف کنید حقوقمون و از جیب پیمانکارا بکشید بیرون. انگار میخوان صدقه بدن. قیافهی همهمون نه فقط شب عید، که کل سال حاجی فیروزه. شرمنده رفیق! یه کم هم از دافعههای کارِت بگو. از شکارچیای درخت و حیوون، از ناامنی شغلی و صدتا انفجار مثل این، از بیامکاناتی اینجا، از...
_هیس! میشه یواشتر اظهار فضل کنید. خدایی دلتون شور نمیزنه؟! بندههای خدا یک هفتهست اون بیرون دارن تقلا میکنن. اتفاقا این دفعه نیومدن واسه تفریح. واسه جون من و شما اومدن. ساکت شید ببینیم به کجا رسیدن؟!
_بس که یه عمر تو تاریکی بودیم، چشمتون به تاریکی عادت کرده. من که دلم روشنه، بالاخره پیدامون میکنن. خدایی بود اون پونزدهتا خوششانس و همون اول بیرون کشیدن. اولیش هم سلیم بود که از مرگ دستهجمعی خُوف داشت. بیچاره از ترس سکته کرده بود. اون چندسالی که نشون میدادن صدام چقدر گور دستهجمعی تو عراق داشته، تنم میلرزید. فکرشم نمیکردم قسمت خودم بشه. راستش حالا که با همیم به نظرم خیلی هم بدک نیست، از تنهایی دفن شدن بهتره.
_بعدِ انفجار گوشام کر شد، الانم انگار نه انگار دستام زیر سنگه. غصهی بیرونیها رو نخورید، کمکم یادشون میره، ما بلدیم به همهچی زود عادت کنیم. یه مدت دنبال مقصر میگردن، آخرشم خسته میشن و بیخیال کارِمون میشن.
_این جوری حرف نزن! بدبخت زن و بچه و ننه بابامون. اون بیرون هلاکشدن از دلواپسی و چشمانتظاری. چند تا از رفیقامون پایینتر از ما گیرکردن و جُم نخوردن. خوابشون زیادی عمیق شده، چند روزه صدا از سنگ در اومده از اینا نه. خیلی درده اگه پیدامون نکن، نه نامی، نه نشونی.
_واسه همین گفتم خوش به حال عارف، داغش هیچکی و نمیسوزونه. ما اینجا نمیشد، یهجور دیگه تلف میشدیم، فوقش میخواستیم بیفتیم تو رختخواب از سرطان ریه بمیریم. کاش درِ این معدن و هر چی معدنه گِل بگیرن! امثال ما هم میرن شهر یه کار نون و آبدار پیدا میکنن. اصلا ماشین همین شهریا رو میشورن. صبح تا شب با آب تصفیه شده سر و کار دارن، نونشون رو هم از زیر سنگ در نمیارن. شایدم بشیم زغالفروش.
_چته فرهاد کوهکن؟! چرا اینقدر میلرزی و ناله میکنی رفیقِ عاشقپیشه؟!
_گفتی آب، از تشنگی هلاک شدم. عاشقی پیشکش. کاشکی زودتر پیدامون کنن بریم سرِ جامون، سرمون و بذاریم رو زمین، بلکه یه عمر راحت بخوابیم.
برداشتی آزاد از حادثهی تلخ معدن زغالسنگ یورت آزادشهر اردیبهشت 96
از مجموعه داستان به نام زندگی