این روزها مدام تصاویر متحرک در برابر چشمهایمان جولان میدهند و کمکم در تار و پود حافظهیمان رخنه میکنند و تثبیت میشوند. تصویرهای ماندگاری که الگوی ذهنیمان شدهاند، الگوهایی از اندامی متناسب و بی نقص، چشمهای تیلهای رنگی، پوست و مویی شفاف و لبخندی که در امتداد صورت به ظاهر بیغم خودنمایی میکند. رقص، عشق، روابطی سیریناپذیر، بی پروا و بی حد و مرز، ثروت و هزاران سکانس بینقص از زندگی انسان! آرمانشهر همینجاست و راههای رسیدن به آن به عدد بشریت! کیست که از رویاپردازی گریزان باشد؟ زندگی همین لحظه است! دم را غنیمت بشمار! بزن به طبل بیعاری و به آنارشی بیسابقهی تاریخ دل بسپار. بگذار نیمهی پنهان جهان در سکوت رسانهای کمکم به انزوای جُذاموارش ادامه بدهد. شاید هر از گاه یک نفر پیدا شد، توی خواب راه افتاد، اشتباهی پردهای را کنار زد و راز این قصهی متعفن را برملا کرد؛ شاید لُمحهای در فضای ذهن بپیچد و به اندازهی دود شدن یک نخ سیگار، این جرقه به خاکستر منتهی شود. عصر سرعت سالنامهاش را تندتند ورق میزند و مسافران این برهه از تاریخ دچار سرگیجه از این ستون به آن ستون میپرند که دیرتر غرق شوند. چه تصویرها از بوسهها و هم آغوشیها، جهانگردیها و شکمبارگیها و عیش و نوشها دیدهایم. اما کاش باشد دستی برای بیداری موقت، که از سر اتفاق توقفی کوتاه در ایستگاه واقعیت داشته باشیم و گرم تعبیر خواب آشفتهمان بشویم.
"کفرناحوم" تلنگر هنرمندانه نیست، سیلی محکمیست به گوش خواب آلود ناهنجاریها؛ کرکننده است! برشی از زندگی دردمندانهی خاورمیانه، این محیط نامهربان با ساکنانش؛ این زخم علاجناپذیر که خورشید حقارت و درد درست از همینجا با افتخار طلوع میکند و شباهنگام خود را در آغوش مغرب یله میکند و تا صبح در گوشش نوشانوش میگوید. داستان پسرک دوازده سالهای که میداند فقرشان ناشی از حماقت و جهالت پدر و مادریست که جز زاد و ولد بسیار، دستاویز دیگری برای ادامهی زندگی منفورشان ندارند. دختر یازده ساله را برای تمدید اجاره خانه به آغوش پسر صاحبخانه می فرستند و جنازهی ناتوانش را تحویل میگیرند و خدا را شاکرند که اگر یکی را گرفته بلافاصله یکی دیگر را هدیه داده و مادر باز هم باردار است.
فیلم را باید دید و این هنر باید بر سر مخاطب آوار شود که میان این همه هیاهو زبان در کام گیرد و برای لحظهای سکوت کند. شعاع حماقت انسان و زندگی با کلیشهی "اگر خدا بخواهد" و "نشد چون خدا نخواست"، جماعت منفعلی را به تصویر میکشد که نهایت تعریفشان از مفهوم زندگی میشود: زندگی سگ است، چیزی بیارزشتر از لنگه کفش پسرک داستان!
زهرا محمودی
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
قیصر امین پور