زهرا محمودی
زهرا محمودی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

کفرناحوم

این روزها مدام تصاویر متحرک در برابر چشم‌های‌مان جولان می­‌دهند و کم‌­کم در تار و پود حافظه‌­ی‌مان رخنه می‌­کنند و تثبیت می‌­شوند. تصویرهای ماندگاری که الگوی ذهنی­‌مان شده‌اند، الگوهایی از اندامی متناسب و بی ­نقص، چشم­های تیله­‌ای رنگی، پوست و مویی شفاف و لبخندی که در امتداد صورت به ظاهر بی‌غم خودنمایی می­‌کند. رقص، عشق، روابطی سیری‌ناپذیر، بی پروا و بی حد و مرز، ثروت و هزاران سکانس بی­‌نقص از زندگی انسان! آرمان‌­شهر همین‌جاست و راه‌های رسیدن به آن به عدد بشریت! کیست که از رویاپردازی گریزان باشد؟ زندگی همین لحظه است! دم را غنیمت بشمار! بزن به طبل بی‌عاری و به آنارشی بی­‌سابقه‌ی تاریخ دل بسپار. بگذار نیمه­‌ی پنهان جهان در سکوت رسانه‌ای کم­‌کم به انزوای جُذام‌وارش ادامه بدهد. شاید هر از گاه یک نفر پیدا شد، توی خواب راه افتاد، اشتباهی پرده­‌ای را کنار زد و راز این قصه­‌ی متعفن را برملا کرد؛ شاید لُمحه­‌ای در فضای ذهن بپیچد و به اندازه­‌ی دود شدن یک نخ سیگار، این جرقه به خاکستر منتهی شود. عصر سرعت سالنامه­‌اش را تندتند ورق می­‌زند و مسافران این برهه از تاریخ دچار سرگیجه از این ستون به آن ستون می‌پرند که دیرتر غرق شوند. چه تصویرها از بوسه‌ها و هم ­آغوشی­‌ها، جهان­گردی‌­ها و شکم­‌بارگی‌­ها و عیش و نوش­‌ها دیده‌ایم. اما کاش باشد دستی برای بیداری موقت، که از سر اتفاق توقفی کوتاه در ایستگاه واقعیت داشته باشیم و گرم تعبیر خواب آشفته­­‌مان بشویم.


"کفرناحوم" تلنگر هنرمندانه نیست، سیلی محکمی­‌ست به گوش خواب ­آلود ناهنجاری‌­ها؛ کرکننده است! برشی از زندگی دردمندانه­‌ی خاورمیانه، این محیط نامهربان با ساکنانش؛ این زخم علاج‌ناپذیر که خورشید حقارت و درد درست از همین­‌جا با افتخار طلوع می­‌کند و شباهنگام خود را در آغوش مغرب یله می­‌کند و تا صبح در گوشش نوشانوش می­‌گوید. داستان پسرک دوازده ­ساله­‌ای که می­‌داند فقرشان ناشی از حماقت و جهالت پدر و مادری­‌ست که جز زاد و ولد بسیار، دستاویز دیگری برای ادامه­‌ی زندگی منفورشان ندارند. دختر یازده­ ساله را برای تمدید اجاره­ خانه به آغوش پسر صاحب­خانه می­ فرستند و جنازه‌ی ناتوانش را تحویل می­‌گیرند و خدا را شاکرند که اگر یکی را گرفته بلافاصله یکی دیگر را هدیه داده و مادر باز هم باردار است.
فیلم را باید دید و این هنر باید بر سر مخاطب آوار شود که میان این همه هیاهو زبان در کام گیرد و برای لحظه­‌ای سکوت کند. شعاع حماقت انسان و زندگی با کلیشه­‌ی "اگر خدا بخواهد" و "نشد چون خدا نخواست"، جماعت منفعلی را به تصویر می­‌کشد که نهایت تعریف‌شان از مفهوم زندگی می­‌شود: زندگی سگ است، چیزی بی­‌ارزش‌­تر از لنگه کفش پسرک داستان!

زهرا محمودی




دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟



قیصر امین پور

ادبیاتسینماکفرناحوم
در سایه‌ی ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید