لحظاتی در زندگیات هست که هیچگاه فراموششان نمیکنی. و هر از چند گاهی که در فضایی مشابه آنها قرار میگیری، دوباره به یادشان میافتی، بارها و بارها. وقتی در عصر یک روز پاییزی، آن زمان که حوالی ساعت ۵ عصر نمازت قضا میشد، در ترم یک برق، در آزمایشگاه درس مبانی مهندسی برق با مدارهایی که استاد هنوز درس نداده بود کلنجار میرفتی، و نمیدانستی چگونه باید آزمایش را انجام دهی، گزارشش را چه باید کنی، و حتی تردید داشتی آیا انتخاب رشتهی برق برای تو انتخابی درست بود یا نه، در دلت به استاد به خاطر بیخیالیهایش فحش میدادی، همکلاسیهایت را میدیدی که معلوم نبود چگونه پیچاندهاند، چگونه سرTA را قرار است با عددسازی کلاه بگذارند، دلهرهی داشتی نمرهات را از دست بدهی، نمیخواستی مثل آنها با دغلکاری گزارش بنویسی، میخواستی تمام تلاشت را بکنی تا آزمایش را درست انجام دهی، تا آخرین لحظهی ممکن، اما وقت هم نداشتی، نمازت داشت قضا میشد، آفتاب در حال رفتن بود، هوا گرفته، و نمیدانستی آیا میتوانی برای این بار از خدا تخفیف بگیری یا نه. همه و همه در کمتر از یکی دو ساعت، و تمام اینها آنقدر با ذهنت بازی کرد تا هر گاه در یک عصر پاییزی قرار گرفتی، زمانی که آفتاب دیگر رفته و هوا کمی گرفته، به خاطر مسالهای دلهره داری، یاد آن عصر پاییزی بیفتی. اما دیگر نه آن نمره برایت مهم است، نه آن استاد، نه آن همکلاسیها. فقط به یادشان میآوری و از خودت میپرسی، آیا خدا مرا بخشیده است؟ و شاید آن دلهرهی ناخواسته هم، به خاطر همین باشد که پاسخ این سوال را نمیدانی. شاید هم به خاطر فضای دلگیر یک عصر پاییزی است ... نمیدانی.