itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۴ دقیقه·۴ ماه پیش

ارث و میراث

قدرت : همیشه دعوا همیشه سرو صدا،نشد ما یه بار از دست شما دو تا برادر آسایش داشته باشیم،تا تقی به توقی میخوره مثل سگ و گربه به جون هم میپرید،ناسلامتی هم خون هستید،دشمن خونی که نیستید.

هوشنگ : آخه شما خودت کلاهت رو قاضی کن،شما دیگه خودت بزرگ ما هستی،حرف برای ما سند هست،شما بیا به این آدم نفهم که یعنی برادر من هست مثل قابیل افتاده به جون من یه چیزی بگو،شاید حرف شمارو قبول کنه،هرچند که نرود میخ آهنین در سنگ

جمشید : آخه مردک زبون نفهم به تو هم میشه گفت برادر،به تو هم میشه گفت هم خون،همیشه مظلوم نمایی،همیشه خودت رو به اون راه میزنی آخه این حرفهارو جایی بزن که نشناسنت

هوشنگ : خدا شاهد هست،من چیزی سهم نبردم،تو باید خجالت بکشی که نه فقط سهم من،سهم اون دوتا خواهرم بالا کشیدی،یعنی از قیامت هم نمیترسی،یعنی نمیترسی یه روز جزایی باشه بندازنت تو جهنم دل من خنک بشه،هر چه بود و نبود رو که بالا کشیدی،حالا این زمین بدردنخور چشمت رو گرفته که گوسفندهم زورش میاد برای چرا اونجا بره،اون زمین خشک و بدردنخور هست مثل کله تو که توش مغز نیست که اگر بود کار ما به اینجا نمیرسید.

جمشید : ارث از حلالترین حلالها هست،به من رسیده به تو هم رسیده دیگه غربتی بازیت برای چی هست،اگر سهمی برای اون دوتا خواهر نبوده،برو از بابات بپرس،مگه غیر از این بود که خودش نخواست بده،مگه من زورش کردم.

قدرت : بازم سرم درد گرفت بازم شما افتادید به جون همفتا جیگر ماهارو خون نکنید دست سر ما برنمیدارید،تو را بقران دعواهاتون رو هم ببرید همونجایی که خوشی و مهمونیتون هست،خوشیتون برای خودتون هست،بدبختیتون برای من،اصلا من غلط کردم کدخدا شدم،من به قبر پدرم خندیدم که خواستم ریش سفید مردم باشم.

قدرت نگاهی به پسرش کهیار انداخت و گفت : پسر زودی اون ذره بین رو بیار تا چپقی بکشم شاید دردم آروم بشه.

هوشنگ : عموقدرت،بگو بلانصبت،بگو دور از جون،شما برای ما حرمت دارید،ما غلط بکنیم کار زیاده بکنیم و حرف اضافه بزنیم،همش تقصیر این جمشید خونه خراب هست.

جمشید : چی شد،حالا من آدم بده شدم،باشه من که نمیخواستم بگم خودتون خواستید،شاید این بچه سنش کم باشه یادش نیاد،ولی من که خوب یادمه،مگه شما عموقدرت نبودید که با مهندس و ملک محمد دست به یکی کردید سند درست کردید مال و میراث بابای بدبخت منو کشیدید بالا،آبم از آب تکون نخورد،حالا این چس تومن زمین شده برای ما دردسر،حالا دیگه اون همه زمین که شما بالا کشیدید کسی یادش نمیاد.

قدرت که صورتش قرمز قرمز شده بود،تند تند پک به چپق زد و گفت : خدا اول تو رو،بعد اون دایی پدرسگتون رو لعنت کنه که این حرف انداخته دهن شما،اولا اون زمین یک قسمتیش رو ما شریک باباتون پول دادیم خریدیم،دوما قسمتی از اون زمین سهم این بدبخت هیبت و اسماعیل هست،بابای شما گور داشت که کفن داشته باشه،معلوم نبود از کدوم جهمنی اومد اینجا،روزی که اومد کفش به پا نداشت،حالا صاحب این میراث شدید،معلوم نبود چه بلایی سر ارباب آوردن که موقع تقسیم اراضی اسم اون رو هم رد کردن که رعیت ارباب هست وگرنه کدوم رعیت،کدوم زمین،همین هم زیادتون هست.مفت خورهای بی آبرو

هیبت : من نمیخواستم وارد بحثتون بشم،ولی خدا شاهده،درسته پشت سر مرده حرف زدن کار درستی نیست،ولی بابای شما مال مردم رو خورد همه رو گردن خودش کرد،خیر سرش ما رفیق بودیم،زمین منو میخواست بالا بکشه،اگه همین عموقدرت نبود منه بدبخت الان باید گدایی میکردم.شما مال اسماعیل هم گردنتون هست،حق اون اولاد صغیرش هست،از خدا بترسید،گناه دارند.

جمشید : تا الان هوشنگ بود،الان صدتا کور و کچل دیگه هم پیداشون شد،مگه همون مهندس نبود که دوسال بخاطر جعل سند زندانی بود،خب یکی از اسنادی هم که جعل کرد همین زمین ما بود،ما بچه بودیم نمیتونستیم پیگیر باشیم،وگرنه همونم باید پس میگرفتیم،الان دیگه ماشالا سندهای ما رو منگوله دار کردید،گردن کلفت کردید،طلبکارمون هم هستید.

قدرت : از خدا بترسید،من پول دادم،من حرف باباتون سند بود وگرنه کاغذ ازش میگرفتیم تا شما طلبکار نشید،کی میدونست اون کیامرث خدا بیامرز زودی عمرش رو میده شما.از خدا بترسید.برید بپرسید مگه یکی دوتا شاهد هست پنج نفر بودن.

هوشنگ : به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دمبم،عمو قدرت کدوم شاهد،شما همتون از اون زمینها سهم بردید،ما که دیگه بچه نیستیم.

قدرت : بخت ما برگشته که بعد از یک عمر زندگی دوتا بچه دارند اینطور بی حیثیتمون میکنن،خدا لعنت کنه کاکا عزیز رو که این آتش رو اینجا به پا کرد و رفت،همش از توی گور اون درمیاد،روز اولی که باباتون اومد اینجا با خودش قسم خورد که تا زنده هست نزاره نه کیامرث نه بچه هاش آب خوش از گلوشون بره پایین.مگه این حرف شماست،حرف اون از خدا بیخبره.

جمشید : بله عموقدرت،حالا یه نفر مشت شمارو برای ما باز کرده شده از خدا بیخبر،این حرف دیگه خریدار نداره.

عموقدرت نگاهی به آسمان انداخت و گفت : دیگه ظهره میخام برم خونه نماز بخونم و ناهار بخورم فردا بیا تا برات تعریف کنم،بدبختها شما نمیدونید،بزارید بگم که حالا همه پرده ها دریده شده،مادر شما کنیز خانم خیلی زن خوبی بود،ولی این عزیز لعنتی عاشق شده بود و فکر و خیال خراب شد،حالا فهمیدید چی شد،نزارید دهنم باز بشه که هرچی هست و نیستو رو کنم.برید فردا بیاید شاید مشکلتون حل شد.

هوشنگ و جمشید آب دهانشان را قورت دادند و همینطور به قدرت زل زده بودند که لنگان لنگان با عصل بطرف خانه میرفت

داستانارثزمینروستا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید