itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

اسباب کشی

خورشید وسط آسمان رسیده بود و داشت قدرت نمایی میکرد،هوا خیلی گرم شده بود طوریکه از خیابان بخار بلند میشد کمی دورتر که نگاه میکردی انگار وسط بیابان هستی و سراب میدیدی.اما دیگر کار تمام شده بود،از اول صبح شروع کرده بودند و تقریبا تمام وسایل بزرگ و دست و پا گیر رو جابجا کرده بودند،فقط یک سری خرده وسایل مانده بود.

هرسال کارشان همین بود،اسباب کشی از این خانه به آن خانه،حسرت داشتن یک خانه نقلی به دلشان مانده بود،دیگر آنقدر خرج و مخارج بالا رفته بود که حتی نمیشد پولی پس اندازه کرده چه برسد به اینکه بخواهند خانه ای بخرند.بعضی موقعها از این سر شهر به آن سر شهر میرفتند،بعضی موقع هاهم فقط از اول کوچه تا سرکوچه جابجا میشدند.امسال هم چندتا کوچه پایین تر رفته بودند.

آخرین تکه از وسایل را که بار زدند،علی آقا رو به بچه ها کرد و گفت"دیگه تموم شد ما با ماشین میریم،جانیست شما کم کم بیاید"و پرید پشت وانت بار را گرفت و به راننده اشاره کرد که حرکت کند.

نیم ساعتی بود که علی آقا رفته بود ولی خداحافظی فاطمه تمام نشدنی بود،خداحافظی و حلالیت طلبیدن تمامی نداشت،تک تک خانه ها در میزد و از همه خداحافظی کرد،هرچقدر فیروزه با صورتی که از گرما گر گرفته بود به مادرش نگاه میکرد ولی فاطمه دست بردار نبود،آخر سر راضی شد و حرکت کردند.

فیروزه خیس عرق شده بود و نای راه رفتن نداشت چادر مادرش را کشید و گفت"چی میشد منو میذاشتید بالای ماشین با بابا میرفتم،خسته شدم،اصلا من دیگه راه نمیام،همین الان ماشین بگیر"

فاطمه لبخندی زد و سر فیروزه را ماچی کرد و گفت"قربون دختر گلم برم،اون دختر بزرگ رو میبینی که اونجاست،همون جا خونه ما هست،الان برای خودت و زهرا بستنی میخرم خنک بشید،دورتون بگردم"

بالاخره رسیدند،یک کوچه جمع و جور و بن بست بود که تعداد خانه ها به ده تا نمیرسید،خانه آنها ته کوچه بود،یک در کوچک با رنگ آبی آفتاب خورده ای که قسمت پایینش پوسیده بود.اول وارد یک دالان باریک میشدند که مثل کوچه قهر و آشتی بود ولی بعد از آن یک حیاط بزرگ و دلباز داشت که وسطش یک درخت بزرگ نارنج بود و سایه ای نصف حیاط را گرفته بود.

علی آقا که نفسش بند آمده بود،با دستش عرق پیشانیش را پاک کرد و یک پاکت سیگار و فندک از جیب کنار شلوارش بیرون آورد و زیر سایه درخت به دیوار تکیه داد و سیگارش را روشن کرد.

سیگارش که تمام شد،بستنی خوردن بچه ها هم تمام شده بود،که زهرا یواشکی چند بطری شیشه ای شیر را بیرون خانه گذاشت،فاطمه که از دور داشت زهرا را زیرچشمی نگاه میکرد گفت"باز چکار کردی؟چی رو دورانداختی؟"

وسریع دوباره شیشه ها را برگرداند و داد زهرا بلند شد و گفت"مامان جان اینها آشغالند الان ده سال هست که دیگه شیر شیشه ای نیست چرا این همه آشغال دور خودت جمع میکنی"

فاطمه آب دهانش را قورت دادو گفت"دختر فضولیش به تو نیومده،حتما بزرگترم شدی میخوای منو دور بندازی،الانم پاشو اون ظرف رو بردار برو از همسایه ها چندتا یخ بگیر،هلاک شدیم"

زهرا غرغرکنان ظرف را برداشت و از خانه بیرون رفت،آقا مهدی یکبار دیگر سیگاری روشن کرد و گفت"دیگه بسه بریم استراحت بکنیم اینها دیگه کار یه روز دو روز نیست،تا الانشم خیلی کار انجام شده"

سفره را زیر سایه درخت پهن کردند و مشغول خوردن غذا شدند.

داستاناجاره نشینیتابستانزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید