و من همیشه تشنه محبت بودم و من همیشه در کنج اتاقم منتظر بودم کسی بیاید و بگوید که از خوابی بیدار شوم و من همیشه منتظر بودم کسی از پشت پرده به داخل سرک بکشد و بگوید که ما منتظرت بودیم
ولی کسی نبود
نه اینکه کسی نباشد بله بودند ولی انگا کسی نبود و من منتظر سرم را زیر پتو کرده بودم و خود را به خواب زده بودم تا شاید کسی بیایید و مرا بیدار کند ولی همه میدانستند که من خود را به خواب زده ام و هیچ کسی نیامد
و دوباره غرق افکارم میشدم تا شاید بار دیگری آنها را ترک کنم
من میخواستم افکارم را ترک کنم ولی نمیتوانستم،در هرجایی به سراغم می آمدند،در یکی مهمانی شلوغ که همه مست و پاتیل بودند آنها به سراغم می آمدند
در پشت چراغ قرمز که همه ماشینها منتظر بودند تا چراغ سبز و تا جاییکه میتوانند پارا روی پدال گاز بگذراند آنها به سراغم می آمدند
من متتظر آنها نبودم من منتظر بقیه بودم،ولی بقیه نیامده میگفتند که ما نیستیم
و این ترس و شاید چیزی شبیه آن تمام وجود مرا اسیر خودش کرده بود و من تنها
تا در یک لحظه در جایی در پشت چراغ قرمز تمام وجودم غرق انتظار گشت و دیگر در آن دم نبودم