ویرگول
ورودثبت نام
itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

بهارنارنج

همه جا ساکت بود و هیچ صدایی نمی آمد،فقط از اتاق کنار سالن مطالعه کتابخانه گاهی صدای پچ پچ شنیده میشد و هر از چندگاهی یکی از کتابدارها به اتاق کناری میرفت و به بچه ها تذکر میداد آرامتر صحبت کنند تا مزاحم کسانی که برای مطالعه آمده اند نشوند،ولی شوق و ذوقی که از چند هفته داشتند و منتظرش بودند نمیگذاشت دقیقه ای آرام باشند.چند دقیقه ساکت میشدند و دوباره آرام آرام صحبت میکردند و زیر چشمی ساعت را نگاه میکردند و دقیقه شماری میکردند که ساعت ده بشود.

امروز ساعت ده برای این چند نفر اتفاق خاصی بود چون میتوانستند با یکی از نویسنده های موردعلاقه شان دیدار کنند،امروز خانم احمدی که مسئول کتابخانه بود و از دوستان صمیمی نویسنده کتاب بهارنارنج بود دعوت کرده بود تا با دخترهای دبیرستانی که پشت کنکوری بودند جلسه ای داشته باشد.

نگار محمدی که با اسم میم نگار کتابهایش را مینوشت چند مدتی بود تیتر اخبار بود و از شانس خوب بچه ها قبلا در همین کتابخانه عضو بوده است و حتی بسیاری از داستانهایش را در همین جا نوشته بود.

بالاخره زمان موعد فرا رسید و انتظارها به سر آمد و بعد از چند دقیقه ای تاخیر خانم محمدی به کتابخانه رسید تا در سالن کنفرانس سخنرانی برگزار کند که همین چند نفر دوربرش را گرفتند و با شوق و ذوق سوال های میپرسیدند که تمامی نداشت.

سمانه پشت کنکوری بود و بخاطر اصرارهای پدر و مادرش در رشته تجربی درس میخواند و امیدوار بتواند پزشکی قبول شود،ولی علاقه اش به داستان باعث میشد خیلی از وقتها کتاب جلویش باز باشد ولی در دنیای خودش غوطه رو شود حتی بعضی وقتها در خانه کتابهای داستان را در میان کتاب شیمی که بزرگ بود میگذاشت و میخواند و اینطوری کسی به او شک نمیکرد و حتی ذهنشان هم نمیرسید که در دنیای دیگری است.

سمانه تمام کتابهای نگار را خوانده بود و بقیه دوستانش را هم او کتابخوان کرده بود و انجمن مخفی کوچکی درست کرده بودند که روزی دو تا سه ساعت یواشکی کتابهای داستان و رمان میخواندند.

سمانه آب دهانش را قورت داد و گفت"نگار جون راست میگن که ماهرخ توی داستان،زندگی خودتون هست و همه داستانها واقعی هست"

خانم محمدی لبخندی زد و گفت"خب همه نویسنده ها از زندگی واقعی خودشون ایده میگیرند و شماهم میتونید اینکار کنید"

هنوز جوابش تمام نشده بود که دوباره سوال پرسید و دوباره سوال دیگری پشت آن پرسید.

خانم محمدی دستی روی شانه سمانه گذاشت و گفت"دخترم الان وقت جلسه هست بعد از جلسه پرسش و پاسخ داریم اونجا کسای دیگه ای هم شاید باشند که سوالهای مثل شما داشته باشند بهتره اونجا بقیه سوالها رو بپرسید"

و قدم زنان بسمت در اتاق کنفرانس رفت و زمین زیر پایش شل شد ودیوارها شروع به لرزیدن کردند،هرچقدر میخواست قدم بردارد ولی انگار پاهایش را به زمین چسپانده بودند،میخواست از بقیه بپرسد که آنها هم لرزش دیوارها را حس میکنند یا فقط او است شاید سرگیجه دارد ولی زبانش در دهانش چسپیده بود و نمیتوانست زبانش را بچرخاند.

صدای مادرش را میشنید و همینطور صدای مادرش قوی و قوی تر میشد و صدای اطراف گنگ و مبهم تر میشد.احساس کرد دستی روی شانه اش گذاشته شده و او را تکان میدهد ولی نمیتوانست کسی را ببیند.

و چشمانش را بست ودوباره باز کرد دید روی زمین دراز کشیده است و زیر سایه درخت نارنج خوابش برده است و مادرش صدایش میزند.

"قربون دختر گلم برم،داداشت جواد دوباره رفته دنبال فوتبال،تا شب شاید نیاد،بدون نون میمونیم،برو چنتا نون بخر"

ماهرخ چشمانش را مالید و خوب دقت کرد و دید همه را خواب میدیده است و سریع مثل فنر ازجایش بلند شد و گفت"مامان مامان خواب میدیدم بزرگ شدم،نویسنده شدم و داستان زندگیمون رو نوشتم،تازه اسمم عوض کردم و همه دوروبرم جمع شده بودند،اینقدر مشهور شده بودم،کاشکی بیدارم نمیکردی دوست داشتم همونجا بودم"

مادرش بهارهای نارنج را یکی یکی از روی زمین جمع میکرد و با لبخندی روبه ماهرخ گفت"قربونت برم الهی،دختر گلم،درست بخون،از خدا بخواه انشالله به هرچی بخوای میری"

و دوباره مشغول جمع کردن بهارهای نارنج شد تا شب برای استاد رضا که از کار برمیگردد چای بهارنارنج درست کند و عطرش تمام خانه را پرکند.

داستانبهارنارنجنویسندگیرویاپردازیدخترانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید