ویرگول
ورودثبت نام
itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۱۷ روز پیش

خیاطی

نماز جماعت تمام شده بود و دسته دسته زن و مرد در حال بیرون آمددن از مسجد بودند،منیژه یادش آمد که فراموش کرده است تا به بچه ها یادآوری کند زیر قابلمه غذا را خاموش کنند و حتما تا الان تماما ذغال شده بود،با عجله سریع خداحافظی کرد و نفس نفس زنان به خانه رسید،ولی بوی سوخته غذا نمی آمد،محدثه وقتی دیده بود کمی بوی پخته غذا می آید زیر غذا را خاموش کرده بود و خیلی خوشحال بود که غذا ته نگرفته است،حوصله نق زدنهای هدایت را نداشت.

بقول خودش گفتنی صبح تا شب سرکار هستم اون وقت شما نمیتونید یه غذای درست و حسابی بپزید همیشه تکه کلامش همین بود فرقی نمیکرد غذا چه باشد.

هدایت همیشه این موقع ها جلوی تلویزیون دراز کشیده بود،دست و صورتش را شسته بود و منتظر بود تا غذا آماده شود ولی امشب خبری نبود،نیم ساعتی میشد که دیرکرده است،دل منیژه کمی شور میزد نکنه باز اتفاقی افتاده باشد و او بی خبر باشد،همین چند سال پیش بود که یک شب تا ساعتهای ده و نیم خبری از هدایت نشده بود و از شانس بدش،تصادف کرده بود و دوماه خانه نشین شده بود،از آن موقع به بعد هر وقت ساعت از هشت رد میشد،دلش شور میزد و آرام قرار نداشت همیشه منتظر بود که شاید بازهم اتفاقی بیوفتد.

سه دقیقه مانده بود که ساعت هشت بود که صدای کلید انداختن آمد،هدایت سلام سردی کرد و لب حوض رفت تا دستهایش را بشویید،هدایت نقاش ساختمان بود و دستهایش همیشه لکه های سفید داشت،وسط آن سیاه سوختگیهای دست و صورت ،لکه های رنگ مثل کک مکی بود که سرنوشت بر بدنش زده بود.هرچقدر میشست لکه های رنگ تغییری نمیکردند،انگار جزیی از بدنش شده بودند.

بلند شد و بسمت انباری رفت و با قلم مویی که در نفت زده بود برگشت و روی دستها و کناره های ناخن هایش کشید و کمی از رنگ و لعاب رنگها رفت دیگر حوصله نداشت و قلم را گوشه دیوار گذاشت و دستهایش را شست و بسمت اتاق رفت.

نگاهی به منیژه انداخت و با صدای گرفته گفت"دیگه نقاشی فایده نداره،پاییز و زمستون که کاری نداره،روهم رفته چهارماه بهار و تابستون هست،باید یه فکر دیگه ای کنم،امروز اوس علی بنا رو دیدم،اونم میگفت وضع همینطوره ولی بنایی بهتره،اگه استابنا شده بودم شاید وضعیتم بهتر بود،قراره اگه کاری داشته باشه خبرم کنه،دیگه حوصله بوی رنگ و تینر رو ندارم"

منیژه با سینی چایی آمد و کنار هدایت نشد و لبهایش را با زبان تر کرد و گفت"خدا کریمه مگه تا حالا شکم گشنه خوابیدیم،فقط این دختر میگه فردا برای مدرسه باید پول ببره،چیزی نداری بهش بدی"

هدایت قندی مابین لبهایش نگه داشت و کمی چایی هورت کشید و نگاهی به منیژه انداخت و سکوت کرد،تا دو استکان چایی نخورد،لب نزد.

دستانش را پشت سرش گذاشت و کمی سر خورد تا دراز کش باشد و با نگاهی به منیژه گفت"من میگم اوضاع خرابه شما طلب چی میکنید،خدا بیامرز مادرم درست میگفت،دخترو چه به مدرسه و کلاس و کتاب،همش خرج میتراشه،امسال سال آخری هست که مدرسه میره،به عموش سپردم که کم کم بره پیش دخترعموش که خیاطه اونجا خیاطی یادش بده هم پول درمیاره هم فردا روز که رفت خونه شوهرش،یه هنری داره"

محدثه نگاهی به هدایت انداخت و با حالتی از ترس و التماس با کلمات بریده بریده گفت"ولی بابا من خیلی دوست دارم مدرسه برم"

هدایت با دستش کمی ریشش را خاراند و گفت"حرف بی حرف کاری نکن نزارم از فردا بری،فردا عموت میاد دنبالت که ببرتت پیش دخترعموت"

داستانخیاطیتحصیلدخترانهبیکاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید