حسابی برای خودش کاسبی راه انداخته بود،مشق و تمرین در برابر غذا یا هر خوردنی دیگری که به دلش مینشست را قبول میکرد،تمرین های آسان با نخودچی کشمش حل میشد اما وقتی پای جبر،حساب و هندسه به میان می آمد نرخ بالاتر میرفت،اگر موقع امتحانات بود که دیگر نور علی نور بود.موقع امتحانات همه گریان بودند اما او در پوست خودش نمیگنجید.
از بین تمام خوراکی های که برایش می آورند حلوا ارده را بیشتر از همه دوست داشت.یکبار سرکار معلم برای تمرین انشا به بچه های گفته بود که چه آرزویی دارند،برای همه یکی دو صفحه نوشته بود ولی وقتی نوبت خودش رسیده بود فقط یک خط نوشته بود،بنظرش همین یک خط تمام چیزی را که میخواست بیان میکرد.با خط بزرگ نوشته بود"دوست دارم یک دله بزرگ حلوا ارده باشه و دیگه دنیا نباشه"
همین جمله کافی بود که تا کل کلاس روی هوا برود تا سالهای سال او را به اسم حلوا ارده ای میشناختند.ولی برای او این چیزها مهم نبود مهم این بود که باز بتواند تمرین بقیه را انجام دهد،حتی وقتی کلاس چهارم بود جلوتر درسهای کلاس پنج و ششم را خوانده بود تا بتواند از آنها هم چیزی بدست آورد.همه چیز خوب داشت پیش میرفت تا اینکه به اواخر سال تحصیلی کلاس ششم رسید.
مساله اینجا بود که در روستای آنها و آبادی های اطراف بیشتر از کلاس ششم نبود و ناچار بود به شهر برود و مشکل از همین جا شروع شد.فقط یک کلمه.پول.
خانواده آنها پولی نداشتند که برای او بدهند،اما بخاطر اینکه درسش از همه بهتر بود و حتی چندباری توانسته بود غلط های معلم را پای تخته بگیرد حسابی در دل مدیر جا باز کرده بود و مدیر قرار بود با اداره فرهنگ صحبت کند تا هزینه و محل خواب برای او تهیه شود تا بتواند به شهر برود و به سرنوشت دوستان و خانواده اش گرفتار نشود.
ولی فقط یک حرف کافی بود که همه این تصورات و فکر و خیال بهم بریزد و آنهم وقتی بود که برادر بزرگش گفت"پسر ما نمیتونیم خرج تورو بدیم بعد آقا و ارباب بشی ما دست به سینه بهت سلام کنیم،مگه نمیبنی پدرت پیر و خونه نشین هست،این همه هم سن و سالهات دارن کارگری و فعلگی میکنن،تو چیت از اونها کمتره،مفت خوردی و بزرگ شدی بس نبود"
پر بیراه نمیگفت،پدرش خانه نشین بود و از شانس آنها بعد از تقسیم زمینهای ارباب رعیتی چیزی نصیب آنها نشده بود،برادر بزرگش ازدواج کرده بود و دیگر کسی در خانه نبود،نمیتوانست بهش فکر نکند،تا در ذهنش این جملات تکرار میشد،پاهایش یخ میزد و صدای زنگی در گوشش میپیچید.بالاخره تصمیمش را گرفت و مدرسه نرفت.
هرچقدر مدیر اصرار کرد،هرچقدر وعده و وعید داد که حتی کاری برایش پیدا میکند ولی بخرجش نرفت،تصمیمش را گرفته بود از تعریفهای که بقیه از شهر میکردند ذوق زده میشد دوست داشت کباب بخورد،دوست داشت سینما برود همان چیزی که همه از آن تعریف میکردند ولی هنوز نمیدانست چه چیزی است،دیگر از خوردن تیلت خسته شده بود،دوست نداشت نه خودش و نه پدر و مادرش زیر منت کسی باشد.
همان سال وسط تابستان رد نشده بود که بچه های حاج عبدالله به شهر رفت و صبح تا شب کار میکرد و آخر هفته صبح تا شب فیلم میدید،دیگر حلوا ارده برایش رویا نبود،هرجا میخواست میرفت هرلباسی به دلش مینشست میخرید و هر غذای که دلش میخواست میخورد.
و اوج همه اینها وقتی بود که فیلم شعله را دید،آنچنان شیفته ومدهوش شد که از ان به بعد فقط فیلم هندی میدید،حتی میخواست به هند برود،کتاب دیالگوهای شعله را خرید،صدای آنها روی نوار کاست را خرید و با ضبطی که خریده بود هر شب قبل از خواب کمی گوش میداد،شعله،دیوار،زنجیر و ....
همه اینها خوب بود تا اینکه یک روز برادر بزرگش پیغام برای مادرش فرستاد که این بچه داره ول میچرخه کار میکنه ولی همه رو خرج میکنه،چکار کنم؟و بالاخره بعد از کلی کتکاری پولهایش را ازش گرفتند و فقط هفته ای یکبار میتوانست سینما برود و با استادکاری که پیشش کار میکرد که مزدش را دیگر به او ندهند که دارد که همه را خرج میکند.
اوضاع همینطور بود تا یکبار حین کار با آقای اوجی نامی آشنا شد که مسئول کنترل بلیط بود و قرار شد که هرموقع خواست به سینما بیاید و دوباره به دوره اوجش برگشت.
انگار زندگی روی خوبش را به او نشان داده بود دوست داشت زندگی در همان لحظه بایستد دوست داشت به دنیا بگوید بایستد و زندگی برایش شده بود،فعلگی،سینما،غذا و ترانه و همین و تمام