رو زمین، ساعت مچیم دوست خوبی برام بود. اکثر اوقات روز نگاهش میکردم. اما اینجا نمیدونم فایده ساعت چیه! تا چشم کار میکنه سیاهیه. فقط یه زمانسنج پیش رومه که بهم میگه ۸ سال و ۱۲۸ روز و ۱۴ ساعت دیگه از این سفر باقی مونده.

حدودا ۴۰ سال پیش پروژهی کایمرا تو یک دانشکده در سوییس شروع شد. هدف از این پروژه، مقاومسازی گیاهان در برابر تغییرات آب و هوایی بود. تو آزمایشگاه نتایج خیلی خوبی داشت اما پس از انتشار در طبیعت بهسرعت جهش پیدا کرد و تمام گیاهان رو دچار زوال سلولی کرد. طی چند سال جنگلها از بین رفتن، زراعت نابود شد و سطح اکسیژن جو به شدت کاهش پیدا کرد. گونههای جانوری هم پشت سر هم منقرض شدن و زنجیرهی غذایی سقوط کرد. انسانها مجبور بودن در زیستگاههای بسته با اکسیژن مصنوعی زندگی کنن.
وظیفه من در نئوبایوس، یافتن نوعی میکروارگانیسم در سیارههای کهکشانه، بلکه بتونیم حیات زمین رو نجات بدیم.
نئوبایوس تصمیم گرفت با سفینههای کوچک چندین دانشمند رو به سیارههای مختلف بفرسته تا به طور همزمان روی یافتن این میکروارگانیسم تلاش کنه. 3 سال پیش ماموریت من برای سفر به پروکسیما b آغاز شد.
تنها بودن در یک سفینهی کوچیک معلق در فضا، اونم برای ۱۰ سال خیلی بدتر از زندگی در کپسولهای بسته در زمینه با آدمای لاغر و رنگپریده و بی حوصله نبود.
از خواب بیدار شدم. برای چند لحظه نفهمیدم کجام. نور سرد و مصنوعی سفینه چشمهام رو آزار میداد. نمیدونستم چقدر خوابیدم. از روی نمایشگر زمان سفر میشد فهمید، اما حوصله جمع و تقسیم نداشتم. هر بار که از خواب بیدار میشدم و میدیدم هنوز کلی روز مونده تا رسیدن با پروکسیما، با خودم میگفتم ای کاش میتونستم کل مدت زمان این سفر رو به خواب برم.
پا شدم و یه چرخی تو سفینه زدم و وضعیتش رو چک کردم. مثل هر روز. پیام جدیدی نداشتم. از شیشهی کناری سفینه یه نگاهی به بیرون انداختم. سیاهی محض! گاهی احساس میکنم همهی اینا خوابه و میتونم در این سفینه زشت و زمخت رو باز کنم و از این خواب مزخرف بیدار شم.
داخل سفینه هم دست کمی از بیرون نداشت. یک زندان نقرهای با دو تا شیشهی کوچیک به یک فضای تاریک. و البته سکوت کامل. تنهایی جایی که یکم صدا میشنیدم بخش تنهایی سفینه بود که کمی صدای موتور به گوش میرسید. هر روز به اون بخش هم سر میزدم تا از گوشهام استفاده کرده باشم. شنیدن بیشتر از دیدن و لمس کردن بهم احساس زنده بودن میداد.
غذای تکراری هر روزم رو برداشتم و مشغول خوردن شدم؛ یک تکه پروتئین چاپشده. انگار یه اسفنج بیمزه میخوردم. تنها نوشیدنیم هم آب بود که از تصفیهی تعریق، ادرار و بخار بازدم من به دست میاومد.
به عکس پدر و مادرم خیره شدم. این تنها تصویریه که از زمین باشکوه دارم. تصویر روز عروسی والدینمه در یک باغ زیبا. همهی زندگیم آرزوم دیدن همچین منظرهای بوده. دیدن این تصویر انگیزهی زیادی برای انجام این سفر بهم میده.
با هشدار سیستم بیدار شدم. در حال نزدیک شدن به ایستگاه فضایی A113 بودم. زمانسنج رو نگاه کردم؛ ۶ سال و ۱۹ روز و ۲۱ ساعت.
یه زمانی این ایستگاهها پذیرای کلی فضانورد بودن. بعد از تغییرات زمین، دیگه هزینهی پشتیبانی از این مراکز رو نداشتیم. خیلیها فرصت بازگشت نداشتن و در دل تاریکی از دنیا رفتن. مضطرب بودم که قراره با چی روبرو بشم. اگه کمی سوخت تو ایستگاه پیدا میشد با خیال راحتتری به سفرم ادامه میدادم.
انگار یکی یه مشت آهنپارهی عظیمالجثه رو تو فضا رها کرده بود. فقط یه نور قرمز چشمکزن از ایستگاه معلوم بود. یه لاشهی متروکه در دل سیاهی که در سکوت و در فضای بیاتنها معلق بود.
به ایستگاه که رسیدم، ترسیدم. من از سازههای عظیمالجثه میترسم؛ مخصوصا اگه در دل تاریکی باشم. بازوهای روباتیک خاموش در اطراف ایستگاه رها شده بودن. هیچ جنبوجوشی در ایستگاه دیده نمیشد به جز همون چراغ چشمکزن.
وارد یک تالار عظیم شدم. به محض ورود صدای هیس مانندی نشون داد اکسیژن داره وارد محفظه میشه. چراغها روشن شدن. همهچیز به هم ریخته بود. چند تا جسد دیدم. چند تا نوشته نامفهوم روی دیوارهها و کلی مانیتور خاموش. ترسیده بودم. فکر کردن به اینکه در دل تاریکی، میلیونها کیلومتر دور از خونه باشی و خبر نابودی زمین رو بشنوی، داشت نگرانترم میکرد.
یه صدا شنیدم؛ ورود تأیید شد. آمادهسازی برای سوخترسانی در حال انجام است.
سعی کردم حواسم رو پرت کنم تا سوخترسانی انجام بشه و از این قبرستون معلق فرار کنم. یهو یه چیز معلق در فضا دیدم؛ انگار یه جنازه دیگه بود. اما دست و پاش حرکت میکرد. احساس کردم زندهست و نیاز به کمک داره. پس سراسیمه دویدم به سمتش.
یکی از زنجیرهای حفاظتی رو به لباسم متصل کردم و با فشار هوا خودم رو بهش رسوندم. گرفتمش و به سمت خودم چرخوندمش. باورم نمیشد. زنده بود. کلی سوال داشتم ازش. که چطور زندهای؟ اینجا چیکار میکنی؟ اما مبهوت شده بودم.
من هرگز زنی به این زیبایی ندیده بودم. کلاه فضانوردی هم قادر نبود زیباییش رو محدود کنه. چشمهاش شبیه سیاهچالهای بود که هیچ چارهای جز نگاه کردن برام نمیذاشت. لمس دستهاش حتی از پشت این دستکشهای ضخیم احساس آرامش غیرقابل توصیفی بهم میداد. حتی به این فکر افتادم که من هم حالا یک جنازه معلق در فضام.
هیچ نشونهی ترس و اضطرابی تو صورتش نمیدیدم. تصمیم گرفتم برگردونمش داخل ایستگاه. تا شروع کردیم به حرکت دستام رو رها کرد و شروع کرد به دور شدن. رفتم سمتش اما زنجیر حفاظتی بهم اجازه حرکت بیشتر نمیداد. داشت هر لحظه دورتر میشد.
دیدنش برای چند لحظه در این تاریکی چه بلایی سر من آورده بود؟ هیچ دلیلی برای ادامه ماموریتم پیدا نمیکردم. چند صد میلیون آدم باقی مونده در زمین رو به نابودی برام هیچ ارزشی نداشت. دوست داشتم برم سراغش. دستمو بردم سمت زنجیر و قفلش رو باز کردم. چند لحظه طول کشید تا کامل رهاش کنم. تمام زندگی من صرف یافتن راهی برای نجات زمین و ساکنانش گذشته بود و هیچی برام مهمتر از این هذف نبود و حالا داشتم از همهی زندگیم دور میشدم.
یک نقطهی سفید در دل تاریکی شده بودم همهی زندگی من. نمیدونستم که خبر داره دنبالش در حرکتم یا نه. نمیدونستم زندهام یا مرده. هیچ فرقی هم برام نداشت. فقط دیدن دوبارهش میتونست بهم حس خوبی بده.
رهایی بینظیری رو در نگاهش دیده بودم و آوارهی کهکشان بودم تا دوباره اون احساس رو تجربه کنم.
هرچی میگذشت از سفینه، ماموریت و خودم دورتر میشدم. دیگه جایی رسید که فقط تاریکی میدیدم. نمیدونستم ساکنم یا در حال حرکت. فقط می دونستم معلقم؛ معلق در تو. انگار دیگه وجود نداشتم. خودم رو یادم نمیاومد. همه چیز تو بودی. در تو غرق شده بودم و در درونم همهچیز رو غیر از تو دور ریخته بودم.
یاد خاطرات ماهیگیری پدربزرگم افتادم که مادرم برام تعریف میکرد. احساسم شبیه ماهیگیری بود که به امید صید راهی دریا شده و حالا خودش صید دریا شده. هماسم پدربزرگم بودم و انگار پایانم هم شبیه پدربزرگم بود.
چشمامو باز کردم. سردرد شدیدی گرفتم. از تاریکی مطلق یهو در یک اتاق سفید پرنور بیدار شدم.
یکی بهم گفت سعی نکن بلند شی. تا چند دقیقه سرگیجهی شدیدی خواهی داشت.
یک نفر دیگه اومد بالاسرم. نمیشناختمش اما از لباسش مشخص بود از مدیران رده بالای نئوبایوسه.
بهم گفت: متاسفم اعلام کنم که شبیهسازی ماموریت شما با شکست مواجه شد. سرنوشت میلیونها انسان بستگی به این ماموریت داره و ما توان تحمل کوچکترین خطایی رو نداریم.
بهم گفت میتونم کارم رو در آزمایشگاه نئوبایوس ادامه بدم.