ذهنِ مریضِ درمانده ام هر دَم در جستجوی درمانی است. نمی داند افسار خود را چه زمان رها کند و چه زمان بکشد.
خود را به دست باد سپرده؛ دَمی بر برگ گلی می نوازد، دَمی سودای بوسه بر نیش زنبوری دارد؛ دَمی طبع شاعری اش را کنار رودی سکنی می دهد.
نمی داند اهل آسمان است و مرکبش قالی سلیمان یا اهل زمین است و پای بند به شهر ریشه ها.
خود را چگونه و در کجا بیابد؟!
گویا آشفتگی با سرشت او آمیخته شده است. جهان چرخید و چرخید تا به نهان ذات ها دست یابد. در سفری دور و دراز به دنبال نقطه عطفی از شکوفایی احساساتِ سر به زیر افکنده می دَود. گاه نیز گیر کرده در خلاءِ امواجِ شکستِ دیوارِ صوتی افکارش به سر میبرد. هم چون حالا ...
من اینجا تراوشات مغزی خودمو قرار میدم لطفا ازم حمایت کن هر جور که بلدی ...