جستارهایی برای بینش
1. چندماهی است که درسم تمام شده؛ قرار بود هنگام رسیدن به این نقطه داستان به قسمت های عطفش برسد.... کسی بلند شود برای بودنی پری پرواز شود برای رویایی و منی باشد قوی تر در این حضور ممتد؛ اما چه شد در رسیدن به این نقطه؟ فوران کرد لحظه بودن جرعه جرعه زخم شروع کرد بر تن و ما؟ ما هیچ و نگاه نبود که حرف روانه کند به روزگار فقط لحظه های تیک تاک ساعت بود گذر بود مایی بود که نه پر پرواز داشت نه امید ادامه.... همان شب پرکی که به چراغ روشن امیدش شناخته شده بود را رفته بود و حتی بال پرواز دیگرانی شده بود.....
2.لحظاتی که وجود تله های شخصیتی را تشخیص می دهیم؛ لحظاتی که درک می کنیم این من زخم های عمیقی داشته نه از آن ها که کمی خون می آ؟ید خوب می شود جایش می ماند، نه! از آن هایی که حتی جایی ندارند در بیرونی که از خود به تصویر کشیده ای.....
نقاط عطف نشمرده را شمردم آن بالا یک به یک؛ اما ناگفته نماند داستان بی عطف ما اینجا تمام نمی شود حتی در حالت گسسته خود بی پروا بال بال می زند برای بودن.... از یه جایی به بعد ما عادت می کنیم به روزمردگی های هرروزه و نمی دانیم به کدامین سو پرمان خواهد کشید.... اری واقعیت همین است که بیایی و از مشکلاتی مانند people pleasing, comparison, lack of self-steam و کمال گرایی حرف بزنی.... . ادم ها ترجیح می دهند نگویند مخصوصا ان ها که تصویر بیرونیشان کامل است!( سر واژه کامل که صدها سطر باید نوشت). شناخت از خود، لعبتی است تکرار ناشدنی. می پرسی چرا؟ می گویمت چون در لحظه فروکشنده و دقیقا فرو کُشنده بینابین تونل حسی اگر بدانی در چه گیر کردی و واکنشت چیست زیباتر عمل می کنی...
اری بعد از ننوشتن چهار ماهه در تمامی ترس ها بعد از روز برفی سراسیمه می نویسم که راهش گوشه ازلت برگزیدن نیست واژه ها در ننوشتن قد نمی کشند... واژه ها در جریان داشتن است که جان می گیرند... هرچند گسسته و ناکوک اما مگر چیزی برایمان مانده جز نوشتن؟
3.روانشناس داشتن خوب است؛ یعنی کلا خیلی خوب است اما مشکل گرانی و گشتن برای پیدا کردن مناسبش سخت تر... ما چه می کنیم؟ ما اهل هیاهویان پرنده؟ ما می گردیم کتاب می خوانیم تا بالاخره راهی پیدا کنیم در این جنگل وهم آلود.... حدس می زنیم حدس هاسمان را همچون سرنخ ها دنبال می کنیم تا برسیم به ورای خویشتن.... تا به جز به جز رقص بر روی برف بالین خانه افکار..... خسته جان می گیرم و از مقایسه های این تن با تن های دگر.... از خود تخریب گری کمی دور تر می نشینم دستانم را به زیر چانه میگذارم.... در شدت هیاهوی دنیای بیرون، جنگ دنیای درون از آن شرایطی است که رس آدمی را می کشد.....همچنان شب بالی در جانم سو سو می زند و می گوید نمی توانی (: داد می زند تو کافی نیستی ..... قبل تر ها من نیز همدستش می شدم گاهی اوقات هم در شرایط عجیب و غریب می انداختمش و می گفتم بیا بپریم و می پریدیم و قشنگ تر از همیشه می پریدیم....ادم های درونگرای عزیزی که با کلی جنگ و ستم به نقطه ارتباط با ادم ها می رسند و بعد پلی دیگر به سوی بودن زاده می شود؛ اما برونگراهای به نقطه عطف نرسیده که قبلا در مرکز توجه خودشان بوده اند چه می شوند؟ تک تکتان را در اغوشم میفشارم و زمزمه می کنم می فهمم شما را این تن پر درد را.....
4. داستان را گونه ای دیگر برای کودک هجی کردم....
اری با من بگو : من تو رو میبینم.... من تو رو درکت میکنم.... مقایسه ها؟ اوهوم میفهممش.... جدا شدن از روزانه نویسی؟... نباید از خود بنویسیم؟ ... هووم رنج بزرگ رو به کار بزرگ تجربه کنیم؟
اوهوم بهم گفت یه معنی بزرگ تر پیدا کن.
چی پیدا کردی؟
کمک به بشریت... صلح... ارامش و...
همون بود که باید؟
نه حتی بیشتر از همیشه بهم ریخت
معنا دومی که داری میسازی چیه؟
این راه رو قشنگ تر برم مغز لعنتیو بشناسمش تا بتونم بقیرو کمک کنم همه اون برونگراهای راه گم کرده رو
(: خوبه خب
اگه این معنی هم دووم نیاره چی؟
مهم اینه واکنشاتو بشناسی، من این نیستم هات رو، چرایی ادامه رو بعد پیدا کنی راهتو
اگه نشد چی
نشده دیگه حداقل تلاشتو کردی
عذاب وجدان عذاب آوره
میدونم
هوووم
هوووم (: ولی نگاه کن راه اومده رو (: کی جرات میکنه این همه زیبایی ترسناکو طی کنه؟
(خیلیا خفن ترشو رفتن)
ای ای مقایسه؟ مگه شرایط یکیه؟
نوپ
به اندازه خودت قشنگ خلقش کن
لاو یو
لااااف یو
..
....
......
.