مامان عزیزم،
۲۱ آذر
امسال تولدت را از دور برایت مینویسم…
از جایی که هرچقدر هم از تو فاصله داشته باشد، دل من هنوز پشت در خانهٔ تو مانده.
هفت ماه است چهرهات را ندیدهام و این دوری، برای من از هر سختی دنیا سختتر گذشته.
اما از میان همهٔ این روزها، یک چیز هیچوقت در دلم خاموش نشده:
اینکه تو را بیحد و مرز دوست دارم.
مامانم…
میدانم سالهای اخیر برای هردوی ما سنگین بوده.
میدانم زندگی تو هم پر از رنج بوده و تو در این سن و سال، مثل یک پرندهٔ خسته دنبال یک گوشهٔ آرامش هستی.
به خدا قسم از ته دل برایت آرامش میخواهم…
از ته دل خوشحال میشوم اگر لبخندت برگردد—بهشت اگر از دور ببینم، حتی اگر فقط تصور کنم.
من فقط میخواهم بدانی:
با اینکه سالهای زیادی از کودکیام گذشته،
اما هنوز صدای تو برای من خانه است،
هنوز نگاهت برایم امنیت است،
و هنوز…
دلم برای دیدنت بیتاب است.
امروز، روز تولد توست.
روزی که دنیا با آمدنت مهربانتر شد.
من از همین فاصله، با قلبی که هنوز هم دختر کوچکت مانده،
برای شادی و سلامتت دعا میکنم.
تولدت مبارک مامانِ عزیزم.
امیدوارم همیشه دلت روشن باشد،
لبت خندان،
و روزگارت آرام.
از