Mahsa Nazeri
Mahsa Nazeri
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

فنجون قهوه (روزنوشت)

کافه پر بود از آوای خنده‌های بلند و موسیقی ملایم که در پس‌زمینه نواخته می‌شد، اما اون هیچ‌کدوم رو نمی‌شنید.

کافه محبوبشون رو انتخاب کرده بود. همون‌جا که اولین دیدارشون رقم خورده بود. همه چیز همون‌طور بود که یادشون میومد، میز چوبی قدیمی، بوی قهوه‌ای که فضا را پر کرده بود و موسیقی ملایمی اما نه! یه چیزی کم بود، اون حس آشنایی که روزگاری دلهاشونو پیوند داده بود.

منو رو باز کرد و به فهرست نوشیدنی‌ها نگاهی انداخت. هیچ‌کدوم از اونها نمی‌تونست عطش جونشو فرو بنشونه. سفارش داد و به بیرون از کافه خیره شد. رهگذرا با شتاب از کنار هم می‌گذشتن، غافل از اینکه هر کدومشان دنیایی از درد و شادی رو با خودشون حمل می‌کنن.

نیم ساعتی گذشت، حالا دیگه قهوه اش سرد شده بود، شبیه دلش که سرد و یخ بسته بود.

فنجون رو توی دستاش گرفته بود، انگار می‌خواست گرمای از دست رفته رو به اون برگردونه، اما چه فایده؟ سرما تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود.

نگاهش به فنجون قهوه‌ی روبروش دوخته شده بود. طرح قلبی که با کف روی قهوه شکل گرفته بود، به طرز تلخی مسخره‌اش می‌کرد. قلبی که روزی فکر میکرد شکست‌ناپذیره، حالا تیکه‌پاره شده بود.

قلبش دریای عمیقی بود که در اون طوفان‌های خاموشی می‌جوشید. قلبی که زمانی پناهگاه بود اما حالا اونو به اعماق نا آرومی می‌کشوند.

حالا دیگه خودشو به سختی به یاد میاورد. اون دختر پرشور و سرزنده‌ای که دنیا رو با چشمای کنجکاوش نگاه میکرد به زنی محتاط و خاموش تبدیل شده بود و لبخند نادر اون، بیشتر شبیه‌ی خاطره‌ی دور به نظر می‌رسید.

فنجون رو اورد بالا و جرعه‌ای ازش نوشید. تلخی قهوه، تلخی خاطراتش رو توی دهنش پخش کرد.

نگاهشون به هم گره خورده بود، مثل دو تا کشتی شکسته‌ای که در دریای متلاطم سرنوشت به هم می‌رسن. هر کدومشون، باری از گذشته رو با خودش حمل می‌کرد، باری سنگین که مانع از نزدیک شدن می‌شد.

ذهنش پر از فلش‌بک‌های ناگهانی به گذشته بود. روزهای پرشور آشنایی، خنده‌های بلند، قول‌هایی که زیر آسمان شبانه بهم داده بودن اما حالا، همه اون خاطرات شیرین، تلخ شده بودن. هر لبخند براش، یادآور اشک‌هایی بود که تو خلوتش ریخته بود. هر قول، زخم عمیقی بر دلش نشونده بود. روزهای سخت، مثل طوفانی بی‌امان به زندگیش هجوم آورده بود و اونو در خودش غرق کرده بود. شب‌هایی که بی‌خوابی رهایش نمی‌کرد و روزهایی که با چشم های پف کرده از خواب بیدار می‌شد. انگار تویه جزیره‌ای متروک گیر افتاده بود.

روزی رو یادش اومد که برای اولین بار چشماش به چشمای اون افتاد؟ قلبش آنقدر تند می‌تپید که انگار می‌خواست از قفسه سینه اش بیرون بپره. دنیای اطرافش محو شده بود و تنها اون در نظرش مونده بود. اون روزا، عشق براش معنای دیگه ای داشت.

می‌خواست بهش نزدیک شه، دستشو بگیره و هر چی تو دلش مونده بهش بگه. اما غرور لعنتی مانعش می‌شد.

ناگهان، قطره‌ای اشک روی گونه‌اش غلتید و در فنجون خالی قهوه‌اش چکید. انگار سدی شکسته شد. تمام دیوارایی که دور خودش ساخته بود، فرو ریخت.

بارون هم بی‌امان می‌بارید و صدای قطراتش روی شیشه، ضرب‌آهنگی آروم برای مرور خاطرات گذشته بود.

اون روزا، دنیا رنگ دیگه ای داشت. عشقشون مثل رودی خروشان بود که همه چیزو می‌شست و با خودش می‌برد. اما حالا، اون رود خروشان به جویباری آروم تبدیل شده بود که کم‌کم داشت خشک می‌شد.

از روی صندلی بلند شد به سمت در خروجی رفت، به بیرون نگاه کرد، شاید بهتر بود که گذشته رو فراموش و به آینده فکر میکرد. لبخند تلخی زد، چقدر زمان زود می‌گذشت و چقدر خاطرات، رنگ و بوی فراموشی به خودشون می‌گرفتن.

توی مسیر برگشت به خونه قطره‌های سرد بارون روی صورتش می‌نشست، اما اون دیگه احساس سرما نمی‌کرد. انگار داشت توی اون بارون خودش و روحش رو میشست و با قلبی سبک‌تر به سوی آینده‌ای نامعلوم قدم برمیداشت.

...

هر روز، افراد جدیدی به این کافه میان هر کدوم هم حرفی برای گفتن دارن و تو فنجون قهوه‌اشون که به نظر ساده می‌رسه، هزاران هزار راز نهفته شده.

فال قهوه
فال قهوه


نویسندگیداستانداستانکروایتزندگی
Producer of Graphic Content - BA in Business Administration
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید