برقا رفته بود و هرکسی یه کنجی از شرکت رو انتخاب کرده بود تا خودشو سرگرم کنه. منم نزدیک ترین پنجره رو انتخاب کرده بودم و روی صندلی همکارم جا خوش کرده بودم.
آقای علیزاده از دل تاریکی ظاهر شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت: امروز یه جا خوندم آدما یا نعمتن یا عبرت.
این جمله خیلی برام آشنا بود. اوایل پاییز پارسال بود و هوا هم ابری، یادمه اون روز خیلی بی حوصله بودم و تصمیم گرفتم یه مسیری رو پیاده برم سمت خونه آخه میدونی! عاشق پاییزم، همیشه راه رفتن روی برگای زرد و نارنجی حالمو خوب میکنه. اصلا قدم زدن تو کوچه پس کوچه های قدیمی تجریش یه لیگ دیگه اس.
دو ساعتی بود داشتم راه میرفتم، خسته روی اولین نیمکت پیاده رو نشستم و سرمو گرفتم رو به آسمون. سلام دخترم، بله، پاییز همیشه خاص و جادوییه.
همونجوری که سرم رو به آسمون بود چشمامو باز کردم. پیرمردی ظریف اندام با مو و ریش سفید بلند و بلوز و شلواری اتو کشیده جلو ایستاده بود. چندبار توی مسیر دیده بودمش ولی اولین بار بود روبروی هم بودیم.
با لبخند دوستانهای گفتم: دقیقا.
پیرمرد با همون نگاه مهربان با صدایی آرام گفت: شما رو چندباری تویاین مسیر دیدم این نیمکتی هم که شما نشستید برام مثل یه دوست قدیمیه، سالهاست که هر روز اینجا میشینم و به فکر میکنم.
علاقهمند شدم بیشتر بدونم ازش فکر کنم ار نگاهم متوجه شد ، نشست روی نیمکت و شروع به صحبت کرد. از روزای جوونیش گفت، از سفرایی که رفته بود و آدمایی که ملاقات کرده بود. از عشقها و دوستایی که در طول مسیر زندگیش به دست آورده و از دست داده بود. از روزهایی که پر از امید و هیجان بوده براش و روزهایی که غم و اندوه کل وجودشو گرفته. با دقت داشتم گوش میدادم.
گفت: سرتو درد نمیارم دخترم زندگی پر از بالا و پایینه، پر از لحظات خوب و بد. اما بزرگترین درس زندگیم از همه ی این تجربه ها ...
نذاشتم حرفش تموم شه با کنجکاوی پرسیدم: چه درسی؟
با لبخندی عمیق تر و نگاهی مهربون تر ار قبل گفت: آدما یا عبرتن یا نعمت. هر کسی که توی مسیر زندگی ما قرار میگیره یا به ما درسی میده که از اون عبرت بگیریم یا نعمتیه که زندگی ما رو زیباتر کنه و آهسته از جاش بلند شد. باید برم، دخترم. خوشحال شدم که با تو صحبت کردم.
مدتی روی نیمکت نشستم و به برگای پاییزی که حالا همگی با وزش باد در حال رقصیدن بودن خیره شدم. آخرین بار بود که دیدمش.