Mahsar
Mahsar
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

قصه من


بيد مجنون بودم تازه قد افراشته ،

فرشِ شاخه و برگ بر زمين بودم

روزهاي بهاري بود

خناكايه باد بين موهايم بود

لبخند ممتد ميدويد همراهم

آفتاب پر و نور طلايي ، دريا آبي، زمين سبز ، آسمان عاشق بود

ميرقصيدم

رقص كنان ميرفتم كه به ناگه طوفان شد

نكه به الواقع طوفان باشد

آفتاب پر و نور طلايي ، دريا آبي، زمين سبز و آسمان عاشق بود

من دگر شكسته بودم

بهت رمزآلودي تويه چشم من بود

گيلاس و زرد آلو طعم هيچ ميدادند

راه هموار ولي پاي من زخمي بود

تن به آغوش سرد پاييزي زير آفتاب گرم مرداد ميدادم

هر روز صبح بي اميد و حيران من به فردا چشم مي گشودم

چه غم انگيز شهريورش بود با من

درد ممتد ميدويد همراهم

زندگی رنگ می باخت زیر برگ ریزان و رقص نور و رنگ

روح زخمم رقصان بر سر شاخه بید

باد بی رحمانه تویه سرنوشتم میوزید

...


مهسارپاييزشعر
مهسار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید