بيد مجنون بودم تازه قد افراشته ،
فرشِ شاخه و برگ بر زمين بودم
روزهاي بهاري بود
خناكايه باد بين موهايم بود
لبخند ممتد ميدويد همراهم
آفتاب پر و نور طلايي ، دريا آبي، زمين سبز ، آسمان عاشق بود
ميرقصيدم
رقص كنان ميرفتم كه به ناگه طوفان شد
نكه به الواقع طوفان باشد
آفتاب پر و نور طلايي ، دريا آبي، زمين سبز و آسمان عاشق بود
من دگر شكسته بودم
بهت رمزآلودي تويه چشم من بود
گيلاس و زرد آلو طعم هيچ ميدادند
راه هموار ولي پاي من زخمي بود
تن به آغوش سرد پاييزي زير آفتاب گرم مرداد ميدادم
هر روز صبح بي اميد و حيران من به فردا چشم مي گشودم
چه غم انگيز شهريورش بود با من
درد ممتد ميدويد همراهم
زندگی رنگ می باخت زیر برگ ریزان و رقص نور و رنگ
روح زخمم رقصان بر سر شاخه بید
باد بی رحمانه تویه سرنوشتم میوزید
...