
هرجا اسم از خاطره گفتن میاد، ذهن من ناخوداگاه میره به سالهایی که بابام کنارمون بود. انگار از بعدِ اون، خاطرههام دیگه رنگ و بوی واقعی ندارن.
بچه که بودم خیلی سختی کشیدیم. ماشین نداشتیم. هر وقت عمهام اینا میخواستن برن شمال، میگفتن شما هم بیاید با ما. از اونجایی که پیکان فضای داخلش بازتر بود، روی صندلی جلو دو نفر هم جا میشدن. همیشه من و بابام جلو مینشستیم و جای من انقدر تنگ بود که فقط خدا خدا میکردم روی دستانداز نریم، چون با هر تکون، سرم میخورد به سقف :)))
ولی با وجود همین تنگی جا، یه آرامشی بود که هیچجا پیدا نمیشد. هر وقت تو مسیر بودیم، بابام آروم دستش رو روی داشبورد میزد و با آهنگهای توی ضبط ریتم میگرفت. صدای باد از لای پنجره میاومد و من که نصفهنیمه بین صندلی و در جمع شده بودم، احساس میکردم دنیا همونقدر کوچیک و امنه که بغل بابامه. هنوزم توی ذهنم همون تصویرِ امن و آروم مونده.
الان که دارم اینا رو مینویسم، دلم لک زده برای همون روزا؛ همون وقتی که توی بغل بابام بودم و بوی تنش و دستهای گرمش، همهی آرامش و کل زندگی بود.
سال ۸۶ بالاخره موفق شدیم یه پراید ۱۴۱ بخریم. یادمه اون شب تولد دخترعمهم دعوت بودیم. بارون میاومد و هوا خیلی سرد بود. بابام زنگ خونه رو زد و گفت: «بیاید پایین بریم.» صداش هنوز توی گوشمه. اینقدر خوشحال شدیم که بدو رفتیم پایین. تا نشستیم، مامانِ سرمایی من بخاری رو زد. همون لحظه انگار دنیا رو به من دادن… دیدنِ خوشحالی مامانم که بالاخره ما هم ماشین خریدیم و دیگه لازم نیست تا یه جایی چهارنفری پیاده بریم که شاید یکی سوارمون کنه.
پنجرهها بخار گرفته بود و من با انگشتم روی شیشه قلب میکشیدم. چراغهای زردِ جادهی کرج با قطرههای بارون قاطی میشد و همهچی برای من شبیه یک فیلم بود؛ فیلمی که قهرمانش ما بودیم و بابام پشت فرمون، آرومترین و صبورترین رانندهی دنیا. ضبط رو روشن کردم و بابام گفت: «این سیدی رو تو راه از دستفروش گرفتم که آهنگ گوش بدید.» آهنگهای سیمینقائم، ابی، داریوش و گوگوش… هوا بارونی، جادهی خیس، بخاری روشن… همهچی انگار سر جای خودش بود. رسیدیم تولد و برگشتنی هم ذوق داشتیم که قرار بود با ماشین خودمون برگردیم.
از اون روز همهچی عوض شد. مدرسه میرفتم، بابام میبرد و میآورد. دستاش یه گرمای خاصی داشت؛ تا مینشستم تو ماشین، سریع دستش رو میگرفتم که گرم بشم. از اونجایی هم که عطار بود، ماشینش همیشه بوی گیاهان دارویی میداد. اون موقعها تازه آهنگ رپ اومده بود و منم عاشقش! یه سیدی رپ گرفته بودم؛ تا مینشستم تو ماشین، همونو میذاشتم و صداشو بلند میکردم. بابام همیشه میگفت: «اینا چرا اینقدر تند میخونن؟ مگه دنبالشون کرده کسی؟ :)))»
وقتی درسم تموم شد، چون عاشق رانندگی بودم، سریع رفتم کلاس که گواهینامه بگیرم. پنجشنبهجمعهها که خیابونا خلوتتر بود، با بابام میرفتیم تمرین. روزای تمرین همیشه یه مسیر ثابت داشتیم؛ از سر خیابون شروع میکردیم تا پارک جنگلی چیتگر. بابام هر بار یک نکتهی جدید یادم میداد؛ از اینکه آینهها رو چطور تنظیم کنم تا اینکه وقتی دنده عوض میکنم، پا روی کلاچ نرم بالا بیاد. گاهی هم شوخی میکرد و میگفت: «تو رانندگی کن، دعا کردن با من!»
تمام اضطرابم وقتی لبخند بابام رو میدیدم، از بین میرفت. هنوزم وقتی دارم میرم روی دستانداز، صداش توی گوشمه که میگفت: «آروم برو، کمکفنر ماشین آسیب نبینه.»
روز آزمون رانندگی، استرسم از روز کنکور هم بیشتر بود. با بابام رفته بودم. نوبتم شد. افسر گفت: «سوار شو.» سوار که شدم پرسید: «اون باباته؟» گفتم: «بله.» گفت: «خب حرکت کن…» آخرش گفت: «با بابات اومدی، زشته ردت کنم :))))»
اون خوشحالی رو شاید دیگه هیچوقت توی زندگیم تجربه نکنم. بدو پریدم بغل بابام و گفتم: «قبول شدم!» اونم بغلم کرد، پیشونیمو بوسید و گفت: «من به دخترم افتخار میکنم.»
اون موقعها ویز و گوگلمپ نبود؛ بابام چون چند سال راننده تاکسی بود، خدای آدرسها بود. میگفت: «شاید یه روز خواستی بری یه جا که راه رو بلد نبودی، همه خیابونا رو یاد بگیر.» الانم یه وقتایی که گم میشم، یاد همین حرفش میافتم.
روزهای با بابام یه آرامش دیگهای داشت. آرامشی که فکر میکردم همیشه هست… اما زندگی همیشه روی همون مسیر نمیمونه. وقتی بابام فوت شد، برای اینکه خاطرات کمتر اذیتمون کنه، ماشین رو فروختیم… ولی خاطراتش؟ اونا هنوز همونجایین: توی ذهنم، توی قلبم، توی تمام مسیرهایی که با هم رفتیم.