از رو به رو شدن باهاش همیشه طفره میرفتم تا اینکه امروز همه همکاران تصمیم دارن برای ملاقاتش به خونهاش برن و خوشحالش کنن. کلا ته قلبم راضی به رفتن نیست. خودم رو که جای اون میذارم میبینم اگر من بودم اصلا دوست نداشتم هیچکس رو ببینم چه برسه به اینکه با دیدن آدما و دوستای قدیمی خوشحال هم باشم.
اینکه توی اون لحظه من دارم با بدترین سرطان دنیا دست و پنجه نرم میکنم و هم خودم و هم بقیه میدونیم امیدی به بودنم نیست، عذابم میده. ولی میدونی توی اون لحظه چی بیشتر از همه ناراحت کنندهاس؟ اینکه همه افرادی که دورت میشینن و برای ملاقاتت میان، ادعا میکنن که درکت میکنن.
من از رو به رو شدن باهاش طفره میرم چون نمیتونم ناراحتی و نگرانیم رو پنهون کنم. میدونم با دیدن موهای تراشیده شده و تن تکیدهاش، هر لحظه ممکنه اشک از چشمام سرازیر بشه و همه چیز رو بدتر از چیزی که هست بکنه.
ولی مجبورم برم، آخه فرار چاره نیست. من دوست دارم ببینمش که شاید وقت زیادی برای دیدنش نداشته باشم. اونوقت چه طوری خودم رو ببخشم و چه طور با خودخواهی خودم کنار بیام؟
اولین تصمیمی که گرفتم این بود که یه سرچ ساده توی گوگل بکنم و ببینم در مواجه شدن با یه دوست بیمار چه کارهایی رو باید انجام بدم و چه کارهایی رو بهتره انجام ندم.
برای من جالب بود....
همه کارهایی که فکر میکردم میتونه اون مدت زمان کزایی رو پر کنه، ممنوع شده بود.
مثلا نباید به بیمار بگیم درکش میکنیم چون واقعا درکی ازش نداریم و هم اون این مسئله رو خوب میدونه و هم ما.
نباید به بیمار بگیم به یادت هستیم، چرا که امید رو در لحظه توی وجود بیمار از بین میبره. این جمله بر خلاف ظاهرش اصلا جمله زیبایی نیست و شرایط بیمار رو از چیزی که هست سختتر میکنه.
درست نیست بهش بگیم همه چیز درست میشه. آخه خودت هم خوب میدونی که چیزی درست نمیشه. بیمار از امید دادن الکی بیزاره. این جمله نشون میده تو اصلا درک درستی از شرایطی که توش قرار گرفته نداری.
دائم بهش پیشنهاد نده، غذاها و داروها و دکترهای مختلف رو بهش معرفی نکن. بدون اون الان توی این لحظه هر کاری که میدونسته توی شرایطش تاثیر داره رو انجام داده پس تو فقط با این حرفا، اون لحظههای خوبی که میتونی کنارش باشی و لذت ببری رو، خراب میکنی.
خواهش میکنم ازت جک نگو و سعی نکن با لوده بازی جو رو درست کنی، چون فقط اعصاب بیمار رو خراب میکنی و فقط اون رو به این نتیجه میرسونی که اشتباه کرده ازت خواسته به دیدنش بری.
اگر لاغر و نحیف شده و مجبوره که موهاش رو از ته بزنه، الکی با جمله خیلی خوب به نظر میرسی باعث نشو توی نگاه بیمار یه آدم دروغگو به نظر بیای. اون خیلی خوب میدونه که خوب به نظر نمیاد.
بهش نگو خوب میشی وقتی هم تو و هم اون میدونید خوب شدنی در راه نیست.
از خاطرات دوستان و نزدیکان بیمار و مریضت براش تعریف نکن. چه اونایی که خوب شدن و چه اونایی که الان نیستن. مطمئن باش بیمار این روزا با رفتن به بیمارستانها و مطبای مختلف، خیلی بیشتر از تو تجربه داره و به اندازه موهای سر تو، بیمار دیده.
نمیدونم به این لیست چه چیزایی رو میشه اضافه کرد و یا چه موردهایی به نظرتون زیادهروی و میشه ازش کم کرد، ولی من میدونم اگر جای اون بیمار باشم، از اینکه واقعیتها رو بشنوم خیلی بیشتر از امیدهای واهی خوشحال میشم.
هر چند ترجیح من توی شرایط بیماری، رو به رو نشدن با افرادی که هیچ درکی از شرایط سخت من ندارن.
حالا به نظر شما، وقتی میخوایم سراغ دوستی بریم که شرایط سختی رو تجربه میکنه، چی بگیم و چه کاری کنیم که از دیدن و بودن با ما خوشحال بشه؟