Mahshid Haghighat
Mahshid Haghighat
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

تجربه‌ی مشترکِ من و مراجعانم (قسمت اول)


از وقتی وارد کوچینگ شدم و این چندسالی که آدم‌های مختلفی رو کُوچ کردم، بیشتر از همیشه به این پی بردم که همه‌ی ما انسان‌ها شبیه به همیم و کلیات مسائلمون شبیه به همه؛ یاد کتابِ انسانی زیادی انسانی از فردریش نیچه افتادم که هر قسمتش راجع به یکی از مسائل همگانی ما انسان‌ها صحبت کرده و جلسه‌ی گروه درمانی هم این ایده رو در من قوی‌تر کرد تا بیام و از دردها، موانع، رنج‌ها و مسائل مشترکمون بنویسم...

در جلسات کوچینگم علاوه بر این که شباهت رو در مراجعان مختلف می‌دیدم، اکثر مسائل اون‌ها رو در زندگی خودم، به شکل دیگری تجربه و لمس کرده بودم؛ اما چیزهایی که تا این جا گفتم دلیل بر این نمیشه که بی‌همتا بودنِ تجربیات هر فرد رو بخوام زیر سوال ببرم. تجربه‌ی هر انسانی با توجه به متنِ زندگیش، مختصِ خودش هست و هیچکسِ دیگه‌ای حتی با درک‌ترین و همدل‌ترین انسان‌ها هم کامل نمی‌تونن حسش کنن، اما این کلیتِ مشابه من رو بر این داشت که شروع کنم به نوشتنِ تجربیاتی از جلسه با مراجعانم، که به شخصه در زندگی شخصی خودم بهش برخورده بودم، یا در حال حاضر دارم دست و پنجه نرم می‌کنم و یا اینکه ممکنه در آینده در اون موقعیت قرار بگیرم!

زندگی‌نامه‌ها و سرگذشت انسان‌های زیادی تا به حال نوشته شده و ما اون‌ها رو می‌خونیم و ازشون درس می‌گیریم، اکثر اون‌ها آدم‌های مهمی شدن، به خاطر همین آدما اونارو الگو قرار می‌دن و داستان‌هاشون رو می‌خونن، اما من اینجا می‌خوام از معمولی‌ترین انسان‌ها (از جمله خودم) و معمولی‌ترین مسائلمون براتون بنویسم تا شاید این حس که ما در تجربمون تنها نیستیم رو منتقل کنم. درواقع کاری که اینجا می‌خوام انجام بدم شاید شبیه به کاریه که در پادکست آینه انجام میدم اما جنسش و مخاطباش قطعاً با هم فرق دارن، علاوه بر اینکه من خیلی وقته دست به نوشته نشده بودم و بسیار دلتنگِ این فضا بودم... امیدوارم شما هم خوشتون بیاد یا استفاده کنین از این تجربیاتِ ناب...

از اون‌ جایی که امروز تصمیم به نوشتنِ این تجربیات مشترک گرفتم، با مراجعِ امروزم شروع می‌کنم و اگر در ادامه مراجعان و مسائلشون به یادم اومدن از اون‌ها می‌نویسم اگر نه، به روز پیش میرم و از تجربه‌ی مراجعان امروز به بعدم استفاده می‌کنم.

لحظه‌ای که در جلسه‌ی امروز من را به خودش وصل کرد، لحظه‌ای بود که بحث ما به میل به سختی نکشیدن رسید... وای که چه موضوعی بود برای من، کلِ دیروزم و البته روزهای زیادی را به فکرِ به این موضوع اختصاص داده بودم و حالم حسابی بد شده بود از رویارویی با واقعیتِ وجود خودم و همه‌ی انسان‌ها... این که همه‌ی ما از رحمِ مادر آمده‌ایم و دوست داریم که به آن برگردیم! این که بدون تلاش بخواهیم که نیازهایمان برآورده شود، این که دائماً دو بخش از وجودمان در تعارضِ باهم باشند، بخشی موفقیت و خودشکوفایی را بخواهد و بخشِ دیگر، زندگیِ دلبخواهیِ خودش را که لزوماً هم بیکاری نیست...

مراجع دختری نازپرورده مثل خودم بود که پدر و مادرش به او این اطمینان را داده بودند که نیازهایش تامین است و فقط کافی است که دختر راحت باشد و به علایقش بپردازد... اما امان از این بخشِ فرصت‌طلبِ وجودمان که از پدر و مادری که خودشان سختی کشیده‌اند و حالا راحتی را برای فرزند خود می‌خواهند استفاده می‌کند تا به هدف خودش، یعنی سختی نکشیدن و راحت طلبی برسد. اما دخترِ نازپرورده‌ی داستان ما فقط یک بخش که ندارد! بخشی هم دارد که الگوهای موفقیت بزرگی دارد، بخشی هم دارد که متخصص رشته‌ای هست یا می‌تواند باشد، بخشی هم دارد که عاشق درآمدزایی و ثروت است و بخشی ... اگر می‌توانستیم صدای درونمان را بشنویم یا خودمان را با موزیک و اینستا و ... سرگرم نکنیم! شاید هرروز می‌توانسیتم صدای دعوای بخش‌های وجودمان را بشنویم که هرکدامشان ما را به برطرف کردنِ نیازشان دعوت می‌کنند، اما اینقدر درون ما یکپارچه نیست که هرروز این تعارض‌ها بیشتر و تعداد درخواست‌های رسیدگی نشده بیشتر می‌شود... چاره چیست؟ ساکت کردن موقتیشان با آبنباتِ رنگارنگ و جذاب اینستا یا هر فعالیت دیگری که شما بهتر می‌دانید!

بگذریم، این موضوعی که مطرح کردم فقط به دخترها محدود نمی‌شود اما به نظر من در دخترها بیشتر است به خاطرِ شرایط فرهنگی که خانواده‌ها ما را در آن بزرگ کرده‌اند، پسرها شاید جایی مجبور شوند به خفه کردن میل سختی نکشیدن، افراد با سطح پایین درآمدی شاید مجبور شوند به خفه کردنِ آن، اما دخترها یا افراد پولدار شاید آن‌قدرا هم مجبور نشوند و اگر عملِ خفه کردن را انجام دهند به انتخاب خودشان است. که چه خوش به حالِ کسانی است که با انتخاب و آگاهی، میل به سختی نکشیدن و راحت طلبیشان را مدیریت می‌کنند.

شاید فقط میل به راحت طلبی و سختی نکشیدن نباشد که ما را به تنبلی و اهمال کاری می‌رساند، مسئولیت گریزی و مقصریابی هم صورت‌هایِ دیگرِ این بخش از وجود ماست که می‌خواهد به رحمِ مادر خودش برگردد... دقت کرده‌اید که اکثر ما شاید حتی بی دلیل از مادرهایمان عصبانی هستیم و دائم توقع داریم و ... ؟ چون دیواری کوتاه‌تر از کسی که نیازهایمان را بدونِ اینکه بگوییم برطرف می‌کرده پیدا نمی‌کنیم، حتی الان که بزرگ شده‌ایم و مثلاً توانمند!

این میلِ لامذهب سال‌ها در درون ما ریشه کرده و ما را به داشتنِ باورهای مسخره و عادت‌های مخرب سوق داده و مگر به همین راحتی است تغییر دادن این‌ها؟ تازه! وکیل مدافع بینظیری هم هست، جوری خودمان و دیگران را قانع می‌کند که آب از آب تکان نخورد و او همچنان به تغذیه کردن از روانِ ما ادامه دهد، اصلاً زالویی است برای خودش! زالویی در لباسِ یک فیلسوف و متفکر که صلاح خودش را می‌داند و اصلاً خوب می‌کند که سمتِ تغییر و خارج شدن از رحمِ فعلی نمی‌رود، چون این بهترین انتخاب برای اوست!

شاید نیچه از گفتن این جمله که " خدا مرده است " بخواهد به ما بگوید که تمام توقعاتمان را از بیرون از خودمان برداریم و خودمان حرکت کنیم، شاید او به این باور رسیده که هرچه انسان می‌کشد از راحت طلبیش است. شاید ما هم بتوانیم با پی بردن به باورهای فعلی اختصاصیِ خودمان ( همان‌هایی که وکیل مدافع هم دارند ) و زیر ذره بین قرار دادنِ عادت‌هایی که این میل را در ما فربه‌تر کرده، آهسته و پیوسته برویم به سمتِ کم کردن قدرت این زالوهای جذاب که فقط عمرمان را به هدر می‌دهند و حالمان را از این که به هدر رفته بد می‌کنند!

اما هیچ یک از جملات این نوشته بر ما اثر نخواهد گذاشت اگر به اندازه‌ی کافی، این میل به ما آسیب نزده باشد و از دستش کفری نشده باشیم و نخواهیم که تغییر کنیم...

به عمل کاربرآید، به سخن‌دانی نیست... باید دید خودم می‌توانم به این میلم بیش از پیش غلبه کنم در آینده یا نه... آیا من و دخترِ داستان امروزم در این تجربه تنها هستیم یا شما هم تجربیاتی مشترک با ما دارید؟

کوچینگفلسفهادبیاتعقده مادراهمال کاری
سلام من مهشید حقیقتم، کسی که دغدغه‌ی اصلیش بهبود، رشد و توسعه‌ی خودشه و در این راه دوس داره به دیگران هم کمک کنه. اولین خروجی اصلیم هم کتاب گردبادِ رشد هست که خوشحال میشم بخونید و نظراتتونو بهم بگید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید