سال ۱۹۳۷، اوایل شروع جنگ جهانی دوم بود که نمایشگاه بزرگی در پاریس برگزار شد. سفیران و افراد بلند مرتبه سیاسی از تمام نقاط جهان آن جا جمع شده بودند. تابلو عظیم و پرشکوه پیکاسو بعد از ماه ها تلاش شبانه روزی وی بالاخره رو نمایی شد. سفیر ارتش نازی، اتو آبتس جلوی «گرنیکا» ایستاد و درحالی که از آشوب نوگرایانه این نقاشی متحیر شده بود از پیکاسو پرسید: «این کار شماست؟» پیکاسو پاسخ داد: «خیر، کار شماست.»
بیایید به چندین ماه قبل برگردیم. به زمانی که گرنیکا تنها یک شهر خودمختار در شمال اسپانیا بود و هنوز به یک اثر هنری فوق العاده غم انگیز و ماندگار تبدیل نشده بود. گرنیکا یکی از شهر های استان باسک در اسپانیا است. کشوری که در آن زمان توسط رهبری به نام فرانسیسکو فرانکو فرماندهی میشد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم، فرانکو برای به دست آوردن سود شخصی خود در جنگ داخلی اسپانیا، از هیتلر خواست تا گرنیکا را بمباران کند. بمبارانی که با هدف تخریب نقاط استراتژیک مانند پل مرکزی شهر و کارخانهی مهمات صورت نگرفت، بلکه این بمباران در مرکز شهر رخ داد و به کشته شدن حدود ۱۶۰۰ نفر شهروند غیرنظامی ختم شد. خانه های تخریب شده، عزیزان از دست رفته و شهری که به سختی میشد در آن به زندگی ادامه داد.
فرانکو بعد از این جریان، تمام نقش خود را در این بمباران انکار کرد، اجازه ورود خبرنگاران را به این شهر نداد و حتی صحبت در مورد این واقعه را جرم اعلام نمود. مدتی بعد از پایان بمباران، فرانکو طرح توسعه مجدد شهر گرنیکا را شروع کرد که به تجلیل زیاد رسانه ها از او منجر شد. از سوی دیگر، امکانات و رفاه به میزان یکسان به ساکنان نمیرسید و متمولان و سیاستمدارن در طرح توسعه شهر و مکانیابی املاک دست میبردند و بر ثروت و موقعیت اجتماعی و سیاسی خود میافزودند.
در این زمان مردم گرنیکا برای بقای خود میجنگیدند، و این بقا به چیزی بیشتر از یک سقف و آشیانه ای گرم به همراه دسترسی به آب قابل شرب نیاز داشت. آن ها به چیزی نیاز داشتند که جی ویل لارنس به آن بازیابی عاطفی میگوید. بازیابی عاطفی یعنی این که افراد یک جامعه قادر باشند ورای ترومایی که تجربه میکنند، آیندهای را برای خود و اطرافیانشان متصور شوند و تنها در این صورت است که میتوان گفت مردم از آن رخداد جان سالم به در بردهاند. اما این چگونه برای مردم گرنیکا امکان پذیر بود؟
زنی را تصور کنید که همسرش را در بمباران نازی ها از دست داده و پسر جوانش در تلاش برای مبارزه با دولت فاسد فرانکو، توسط حکومت به جرم صحبت در مورد آن واقعه اعدام شده است. خانه این زن تخریب شده و جایی برای خوابیدن ندارد، چه برسد به جایی برای گریه کردن. این زن با چه صدایی گریه کند که غمش بزرگتر نشود؟ اگر یک اصل را به عنوان دانشجوی روانشناسی آموخته باشم این است که برای پشت سر گذاشتن سوگ آن چه برایمان عزیز بوده، باید سوگواری کنیم. فرصتی که مردم گرنیکا بعد از آن واقعه هولناک نداشتند.
زمانی که نقاشی گرنیکای پیکاسو توسط مردم اسپانیا چاپ شده بود و به طور مخفیانه در بین مردم دست به دست می شد، آن زن را تصور میکنم که شب ها به این نقاشی نگاه میکرد، خودش را شاید در زنی میدید که در سمت چپ نقاشی کشیده شده بود،کودکش را در آغوش گرفته و میگرید، در حالی که گاو نر بی تفاوت، که نماد فرانکو بود، بالای سر او ایستاده. در این هنگام انگار کسی به او می گوید غم تو دیده شده و بها داده شده است و رنج تو معنا دارد. تصور میکنم آن شب زن کمی راحت تر خوابیده باشد.
هنر قطعا ماموریت های زیادی برای خوداگاه و ناخوداگاه ذهن انسان دارد اما یکی از این ماموریت ها پیرهن سیاهی بر تن عزادارانی است که فرصت سوگواری پیدا نکرده اند، مردان و زنانی که پایانی برای شب های سیاه خود در واقعیت نیافته پس آن را در آثار خود و دیگران میابند. در نظر من هنر لیوان آب خنکی است که شاید زخم روی تن آدمی را درمان نکند ولی قطعا تحمل دردش را راحت تر مینماید.
همان طور که فریدا کالو در نقاشی «دو فریدا» خودش را در آغوش میگیرد و مرگ همسرش را به خودش تسلیت می گوید، یا زمانی که آرتمیزیا جنتیلسکی در نقاشی «قتل هولوفرنس» انتقام خود را از مردی که به او تجاوز کرده بود اما دادگاه او را آزاد کرد میگیرد، یا هنگامی که ادوین هنری لندسر در نقاشی « آدمی پیشنهاد میکند و خداوند آن را میگیرد» پایانی برای کشتی گم شده محبوبش به تصویر میکشد که در آن سرنشینان کشتی توسط خرس های قطبی خورده می شوند، او با این نقاشی پایانی برای این سوگ تمام نشدنی رقم میزند. در تمام این موارد هنرمند رنج خود را به رسمیت میشناسد و یک قدم به درمان آنچه از آن رنج میکشد نزدیک تر می شود. همچنین معجزه هنر این امکان را فراهم میکند تا هنرمند مخاطب خود را نیز در این مسیر با خود همراه کرده و به رنج او نیز معنا دهد.