پرده ی هشتم : بلیط
برنامه ی عادی نقلیه کشوری (اتوبوس / قطار / هواپیما) جوابگوی نیاز این روزها نیست. افزایش قیمت ها یک طرف ، سخت بلیط پیدا شدن یک طرف دیگر . عده ای زیادی زحمت می کشند و از همه ی ظرفیتها استفاده می شود برای رساندن زائرین و مشتاقین به مرز. صبح روز پنج شنبه 17 شهریورماه 1401 برادرم به ترمینال مرکزی می رود و با دست پر برمی گردد. قبل از خرید بلیط تماس می گیرد و می گوید : بلیطی نیست ولی یک اتوبوس از اراک به مقصد مهران برای 7 شب هست . از این اتوبوس های قدیمی ست . کولر ندارد _انگار برادرم دارد اتمام حجت می کند که بعدا گله ای نکینم_ من و خواهرم که فقط به رفتن فکر می کنیم با خوشحالی از اینکه رهسپار خواهیم شد ، شرایط موجود را هر چه که باشد می پذیریم... برادرم در ادامه می گوید : 7 شب که حرکت کنیم 6 صبح نه ، نهایتا 8 صبح مهران خواهیم بود و شب هم که هوا خنک است، خیلی نیازی به کولر نخواهد شد ... اما دنیا همیشه مطابق برنامه ریزی های ما پیش نمی رود!
پرده ی نهم : یک سر دیگر به محل کار!
تا دقیقه ی نود روز کاری چهارشنبه در محل کارم مشغول راست و ریست کردن کارها هستم. اگرچه همه ی کارها را پیش می برم ولی نتیجه این می شود که شارژر موبایلم را در اتاق محل کارم جا می گذارم.
پنج شنبه صبح بعد از اینکه از بلیط رفت خیالم راحت می شود می روم اداره . فقط همکار نگهبان حضور دارد. می گویم که شارژرم را جا گذاشته ام ، لطفا کلید راهروها را بدهید . در تایم غیر اداری ، همکاران نگهبان موظف هستند همه ی راهروها و درهای ورودی را قفل کنند. این درخواست من یک جورهایی زحمت اضافه است. برای همین به جای اینکه درخواست باز کردن درهای ورودی را بدهم ،از نگهبان می خواهم که کلیدها را بدهد . نگهبان پوفی می کشد از سر ناراحتی و ایجاد زحمت ، ولی حرفی نمی زند. کلیدها و ریموت ها را می دهد و تاکید می کند که در برگشت به همان حالت قبل همه ی درها را قفل کنم. به اتاقم می روم . شارژر را برمی دارم . همه ی درها را قفل می کنم و بر می گردم . می خواهم از در خارج شوم که لحظه ای مکث می کنم. به هر حال عازم سفر زیارتی هستم آن هم یک سفر خاص! حالت چهره ی همکار نگهبان و ناراحتی اش جلوی چشمم هست. بر می گردم و می گویم : آقای نریمانی! ببخشید که امروز زحمتتان دادم . شنبه مرخصی هستم . در واقع عازم سفر هستم و گرنه تا شنبه صبر می کردم و زحمتتان نمی دادم ... آقای نریمانی لبخندی می زند و با چهره ای متفاوت و خوشحال می گوید : به سلامتی ! عازم کجا هستید ؟ جواب می دهم : اگر قسمت شود کربلا ... با خوشحالی زیادی می گوید : به به ! خوشا به سعادتتان ! ما راهم دعا کنید ! دارد تند تند جملاتی را ردیف می کند که ناگهان خشکش می زند : با مکث و تعجب می گوید : کربلا؟؟؟ داری میری پیاده روی اربعین! حالا از تعجب چشم هایش گرد شده ! ادامه می دهد : شما ؟؟؟ انگار رفتن یک دختر / خانم به پیاده روی اربعین چیز عجیب غریب و نشدنی است! ... سعی می کند تعجب و ترسش را که لو داده پنهان کند : می گوید : به سلامت ! ولی مراقب خودتان باشید!!! .... این جمله ی آخر را جوری می گوید که بیشتر می ترسم ! مگر قرار است با چه چیزی در این سفر رو به رو شوم؟؟؟؟ از پیدا شدن بلیط خوشحالم . پس حرف آقای نریمانی را نشنیده گرفته و سعی می کنم آن حال خوب را حفظ کنم.
پرده ی دهم : سبک بار
اولین بار است که پیش از سفر هیچ سرچی نمی زنم! از کسی هم چیزی نمی پرسم حتی از برادرم حسین. کوله ام را می چینم و حسین فقط یک توصیه دارد : سبک بار کوله ات را بچین! و من باکوچکترین کوله ممکن راهی می شوم . حسین می گوید : بعدا بخاطر توصیه ام تشکر می کنی! نگاهم می افتد به کرم روی میز. می پرسم : حسین با خودم کرم هم بیاورم ؟ حسین نگاه معناداری می کند و جواب می دهد : خودت چی فکر می کنی ؟؟؟ کرم را می گذارم روی میز و از خانه می زنیم بیرون. بابا در ترمینال تازه متوجه کوله ام می شوم . در هر سفری بابا شاکی است از این همه وسیله و خرت و پرتی که برداشته ایم . این بار با تعجب به کوله ی کوچکم نگاه می کند و می پرسد : مطمئنی همه چیزهای لازم را برداشته ای ؟؟؟
پرده ی یازدهم: زیرنویس شبکه ی خبر!
سوار اتوبوس می شویم . بیشتر مسافران آقا هستند . حسین و خواهرم کنار هم می نشینند و من کنار یک خانم در ردیف دیگری می نشینم. مسافران پشت سری آقا هستند. یکی شان به دیگری می گوید : زیرنویس دیشب شبکه ی خبر را دیده ای ؟؟؟ گفته اند : خانمها به پیاده روی اربعین نیایند!!!! دوست دارم برگردم و یک جواب درست و حسابی بهشان بدهم ولی به خودم می گویم بی خیال .....
پرده ی دوازدهم : ترافیک
جاده ها بسیار شلوغ است. تابلو ، مسافت باقیمانده تا اندیمشک را نشان می دهد! خواهرم با تعجب می گوید : تابلو را دیدی ؟ مگه قرار نیست بریم مرز مهران ؟ چرا ماشین داره به سمت جنوب می ره؟ این سوال همه ی مسافران بود! آقای راننده گفت : بخاطر ترافیک شدید جاده ها ، گفتند که به سمت جنوب و بعد به سمت مرز برویم . هر چند مسیر طولانی تر می شد ولی به نوعی ترافیک جاده های غربی کشور ، تقسیم می شد.
پرده ی سیزدهم : آیا از گرسنگی و تشنگی خواهم مرد؟؟؟
چشم هایم روی هم می رود ، با ایستادن ماشین ، خوابم می پرد. مسافران یکی یکی پیاده می شوند . چه خبر شده؟ من هم پیاده می شوم . هنوز اذان صبح را نگفته اند و هوا تاریک است . در آن تاریکی صف طولانی از اتوبوس ها و ماشین های متوقف شده را می بینم. نمی دانم چرا؟ ولی ماشین ها را متوقف کرده اند. اذان می دهند . آقای راننده هر چه آب در ماشین دارد می آورد برای وضو گرفتن و تنها زیرانداز خودش را هم در اختیار مسافرها قرار می دهد تا نماز بخوانند . معلوم نیست کی اجازه ی رفتن داده شود؟ کی جاده باز شود! با روشن شدن هوا می فهمم که این صف بسیار طولانی تر از چیزی است که تصور می کرده ام . تا چشم کار می کند بیابان است . نه آبی نه آبادی ....
یکی از همسفرها ، خوراکی ش را از کیفش خارج کرده و با اصرار به من تعارف می کند . می گویم میل ندارم . بنده خدا گویا معذب شده ، می گوید : چون دارو می خورم حتما نیم ساعت بعد از دارو باید چیزی بخورم. تعجب می کنم از توضیحی که می دهد . اصلا چرا باید توضیحی بدهد! به این فکر می کنم که درکوله ی سبکم هیچ خوراکی یافت نمی شوم! تا کی قرار است اینجا در بیابان بمانیم ؟ یک ساعت دیگر که هوا گرم شود چه اتفاقی می افتد؟؟؟ .... دلشوره می افتد به جانم ... خوشبختانه طولی نمی کشد که ماشین ها به حرکت درمی آیند ... نفس راحتی می کشم ... پس قرار نیست در این بیابان بمیرم!!!!