آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
سه برابر، کمی بیشتر(3)
پرده ی چهاردهم : صحرای قیامت !
آفتاب بالا آمده ، هوا بسیار گرم است . اتوبوس کولری ندارد و باز گذاشتن پنجره های اتوبوس فایده ای ندارد. مجددا اتوبوسها در جاده متوقف می شوند . با توقف اتوبوس هوای داخل اتوبوس بدتر و تحمل گرما سخت تر می شود . به خواهرم و حسین پیشنهاد می دهم که از اتوبوس پیاده شویم به این امید که در هوای آزاد تحمل گرما آسان تر شود. برعکس توقف قبلی ، که خبری از چیزی نبود حدودا دو سه کیلومتر آن ور تر یک موکب هست. به اتوبوس نگاهی می اندازم و پلاکش را بخاطر می سپارم تا در آن شلوغی اتوبوس های متوقف شده و مسافران پیاده شده اتوبوسمان را گم نکنیم. مردم روستایی که ساکن همین اطراف هستند در مسیر حرکت زائرین موکبی علم کرده اند. روستایشان را نمی بینیم . به نظر می رسد روستا تا جاده فاصله دارد . خدا خیرشان بدهد ... خودشان را رسانده اند به جاده و مسیر عبور و مرور . دارند صبحانه می دهند : گوجه و تخم مرغ آب پز به همراه نان . تا به موکب برسیم تخم مرغ تمام شده و نوبتمان که می شود فقط نان خالی نصیبمان می شود. نان را با اشتها می خوریم و کمی هم نان اضافه می گیریم. چون معلوم نیست چه پیش آید. موکب سه غرفه ی دیگر هم دارد : آب خنک / آب داغ / چایی.
آبی می نوشیم و دست و رویی می شوریم و حالمان جا می آید . در مساحت بزرگی سقفی زده اند و صندلی گذاشته اند برای نشستن. خوشبختانه این توقف هم خیلی طول نمی کشد. اتوبوس ها یک صدا بوق می زنند و مسافرانشان را فرا می خوانند . با شنیدن صدای بوق همه می دوند ، با تمام قدرت . دست خواهر و برادرم را گرفته ام تا در شلوغی جمعیت گمشان نکنم. تا بحال چنین جمعیتی که این گونه بدوند ندیده ام . به حسین می گویم : گویی صحرای قیامت است ! حسین می گوید : نه ! صحرای قیامت یعنی : روز اربعین ، بین الحرمین!
پرده ی پانزدهم : مرز مهران
هر چند طبق برنامه ریزی ها و تخمین خودمان قرار بود ساعت 6-7 صبح به مهران برسیم حالا 12 ظهر در مهران هستیم! در گرمترین نقطه ی روز. مهران پشت سر می گذاریم و می رسیم به مرز. مُهر خروج می خورد روی پاسپورت و ما به راحتی از مرز عبور می کنیم!
پرده ی شانزدهم : چرا اتوبوس ها متوقف می شدند؟؟؟
تعداد شرکت کنندگان در پیاده روی اربعین بیش از پیش بینی های معمول بوده است !!!! آن هم با اختلاف زیاد!به دلیل ترافیک انسانی خیلی زیاد و عدم پیش بینی جمعیت زائرین شرکت کننده در پیاده روی اربعین ، آسان ترین و ارزان ترین راه ! متوقف کردن اتوبوسها در مسیرهای منتهی به مرز جهت کنترل ترافیک در گیت های خروجی کشور بود!!!!
پرده ی هفدهم : انتظار اخی آنجا!
وارد مرز عراق می شویم. صف ها طولانی است و شلوغ. جمعیت آقایان خیلی بیشتر از خانمها ست و البته عراقی ها در چک کردن مدارک آقایان دقت و حساسیت بیشتری به خرج می دهند . نتیجه این که من و خواهرم به سرعت گیت ها را پشت سر می گذاریم و برادرم را گم می کنیم!!! ترس اضافه می شود به گرما و تشنگی ! به گوشی ام نگاه می کنم . تلفن همراهی که حالا نه شارژ باطری و نه شارژ تماسی دارد! ناامیدی به دلم چنگ می زند! اگر همین اول سفر ، حسین را گم کنیم چه کنم ؟ برای همین می ایستم جلوی گیتهای خروجی آقایان. البته که یکی دو تا هم نیست . با خواهرم تمام سعی مان را می کنیم که دو تایی و بصورت همزمان همه ی گیت های خروجی را زیر نظر داشته باشیم. نیروهای امنیتی عراقی ، از ما می خواهند که ازدحام نکنیم و محوطه ی ورودی مرز را هر چه سریعتر ترک کنیم. در آن حال و اوضاع هر چقدر به ذهنم فشار می آورم تا به عربی توضیحی بدهم و شرحی بدهم از آن همه ترس ... تنها جمله ای که به ذهنم می رسد این است : "انتظار اخی" .... افسر عراقی به دورتر ها اشاره می کند و می گوید : انتظار اخی آنجا! ... در آن حال و اوضاع خنده ام می گیرد....
نمی دانم چقدر می گذرد ... حسین را پیدا می کنم و نفس راحتی می کشم ... حسین هم نگران ما شده بوده ، پس با کمی عصبانیت می گوید : مگه نگفتم همگام با من پیش برید؟؟؟ ..... حالا که همه با هم هستیم و گُم نشده ایم چیزی برایم مهم نیست ... لبخند می زنم و تشنگی و گرما را فراموش می کنم.
پرده ی هجدهم : میوه نخور نشسته!
مُهر ورود می نشیند روی پاسپورت و حالا در مرز عراق هستیم. از دیروز عصر که از خانه خارج شده ایم تا الان، کلی اتفاقات ریز و درشت را پشت سر گذاشته ایم. در ابتدای مرز در کشور عراق یک کامیون بزرگ حاوی جعبه های سیب در مسیر زائرین قرار دارد. حسین جلو می رود و سه تا سیب می گیرد. سیب را که می گذارد کف دستم ، نگاهی به اطراف می اندازم . یک آب سردکن پیدا می کنم که از قضا خیلی هم آبش گرم است. پس می توانم بروم و سیب را در آبسردکن بشویم. پیش از آنکه حرکت کنم حسین دستم را می گیرد و می پرسد : کجا؟ به آبسردکن اشاره می کنم و می گویم : سیبم را بشورم . حسین می خندد و در حالی که دستم را گرفته و به سمت دیگری می برد می گوید : دیگه اومدی ! دیگه از این حرفا نداریم ! ببین همه دارن همین طور نشسته سیب رو می خورن! می گویم : آخه ... حسین می گوید : دیگه آخه نداریم! به خواهرم نگاه می کنم ، بی خیال سیبش را گاز زده و مشغول شده . من هم پروتکلهای همیشگی ام را کنار می گذارم و اولین سیب نشسته ی عمرم را گاز می زنم.....
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر،کمی بیشتر(5)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر کمی، بیشتر(8)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه برابر ،کمی بیشتر(1)