پرده ی اول : 17 مرداد 1401 ، شب شام غریبان ، مسجد امام علی علیه السلام
شب شام غریبان است ، مداح روضه می خواند و همه بر سر و سینه می زنند.... مداح در بین روضه هایش دعا می کند و از حُضار می خواهد که در دل حاجاتشان را بخواهند ، حاجات را یکی یکی نام می برد و همه با هم آمین می گوییم ، در میان حاجاتی که بر زبان می آورد از آقا امام حسین علیه السلام می خواهد که پیاده روی اربعین را قسمتمان کند .... کمی مکث می کنم ... برای من "پیاده روی اربعین" چالش بزرگی است! شبیه گام نهادن در یک جاده ی مه آلود ... به خودم امید و اطمینانی ندارم از قدم نهادن در این جاده ، از اینکه از پس این سفر خاص بربیایم .... ولی آن شب کمی فرق می کرد ... در دلم چیزی را حس کردم ... گویی صدا زده شده بودم....
پرده ی دوم : پاندول قلبم
هر سال بعد از تاسوعا و عاشورا ، خواهرم می پرسید : "میای بریم پیاده روی اربعین؟" و من همیشه می گفتم : نه ! بدون لحظه ای درنگ ! ولی این بار بعد از پرسیدن خواهرم کمی مکث کردم و گفتم : نمی دونم ! نمی دونم از پسش برمیام یا نه !
خواهرم این تغییر موضع را به عنوان جوابی مثبت تلقی کرد و از برادرم که سابقه ی چندین ساله حضور در پیاده روی اربعین را داشت ، پرسید : برادر ! امسال ما هم با شما بیایم پیاده روی اربعین؟
از پرسیدن خواهرم تا پاسخ دادن برادرم کسری از ثانیه بود ولی برای من طولانی بود ! پاندول قلبم بین بیم و امید در رفت و آمد بود ! خودم هم نمی دانستم که دلم می خواهد راهی شوم یا نه ؟ طلبیده شوم یا نه ؟
و جواب حسین ، برادرم ، برای من راهنمایی بود که قرار است پاندول دلم بیشتر به کدام سمت برود .
حسین لبخندی زد و گفت : پاسپورتهایتان را آماده کنید تا ببینم قسمت چه باشد . کارهای دنیایی اش را انجام بدهید تا به قسمت معنوی اش برسیم. و جواب حسین پاندول دلم را برد سمت رفتن.
پرده ی سوم : پاسپورت
می روم دفتر پلیس+10 . با دیدن جمعیت ایستاده در صف شوکه می شوم ! این صف را در تمامی دفاتر پلیس+10 شهرمان و همه ی شهرها و روستاهای ایران ضرب می کنم . دوباره ترس و دلشوره می افتد به جانم ! چطور این همه آدم قرار است بروند پیاده روی اربعین ؟ آب ؟ غذا ؟ جای استراحت ؟ سرویس بهداشتی ؟
خودم را دعوت کرده بودم به چالشی بزرگ ! با خودم قرارداد را بسته بودم ! قرار است بروم فقط همین ! هر چیزی هم که بشود باید بروم!
در صف ایستادم و طبق روال کارم را انجام دادم . فقط نمی دانم چرا عکاسی انجام شده برای کارت ملی / شناسنامه / پاسپورت همه ی تلاش شان را می کنند تا زشت ترین تصویر ممکن از آدمها را به عنوان عکس کارت ملی یا شناسنامه یا پاسپورت تحویل دهند!!!!! و زشت ترین تصویر ممکن از من می شود عکس پاسپورتم! من اینقدرها هم زشت نیستم!!!!
پرده ی چهارم : کارت ملی / شناسنامه / پاسپورت!
خواهرم که اقدام می کند برای گرفتن پاسپورت می گویند کارت ملی ات قدیمی است و باید برای گرفتن کارت ملی جدید اقدام کنی و وقتی می رود برای گرفتن کارت ملی جدید می گویند باید اقدام کنی برای گرفتن شناسنامه ی جدید!
ترافیک کاری در اداره ی ثبت احوال و اداره ی گذرنامه سفر ما را تا دقیقه ی نود در بیم و امید می گذارد ! انتظار و تعلیق ! نمی دانیم کی پاسپورتها می آید ! مخصوصا پاسپورت خواهرم و برای همین هم نمی توانیم بلیطی رزرو کنیم هر چند همین حالا هم همه ی بلیط ها رزور شده است! ولی ما ، من و خواهرم فقط به رفتن فکر می کنیم و برادرم با آرامش همیشگی اش دلداری می دهد که می رویم ... نگران نباشید.
پرده ی پنجم : برنامه ریزی سفر
برادرم با توجه به تجربه چندین ساله اش برنامه ی سفرمان را اینطور می چیند که یک هفته قبل از اربعین سفرمان را شروع کرده و یک روز قبل از روز اربعین به بین الحرمین برسیم و در واقع روز اربعین در ایران باشیم. و برای دلداری ما می گوید : چند روز قبل از اربعین و چند روز بعد از اربعین هم جزئی از اربعین است و مهم شرکت در این مراسم باشکوه معنوی است. هر چند خواهرم اصرار دارد که در روز اربعین در بین الحرمین باشد.
پرده ی ششم : من و همکارم!
پاندول دلم همین جور در رفت و آمد است! نمی دانم رفتنی هستم یا نه ؟ ولی سعی می کنم خودم را دلداری بدهد. به حرفهای برادرم حسین اطمینان دارم . برای همین در اداره همه ی کارها را انجام داده و سر و سامان می دهم که در نبود یک هفته ای ام کاری زمین نماند و همکارانم به زحمت نیفتند .
رو می کنم به نسترن و می گویم :
نسترن ! این کارها را انجام داده ام فقط مانده دسته بندی این قسمت . اگر زنده برگشتم که هیچ! مثل همیشه با هم انجامش می دهیم ولی اگر برنگشتم دست خودت را می بوسد ! خودت همه را انجام بده !
نسترن : غلط کردی ! داره برای خودش می ره پیاده روی اربعین! مگه دستِ خودته ! همه ی سالهای همکاری مان همیشه با هم انجام دادیم ، زنده برمی گردی و این بار هم با هم انجام می دهیم! بچه پررو! می خواهد کارها را بیندازد گردن من!
ادامه می دهم : یه پیشنهاد دیگه !
نسترن : چی ؟
من می روم پیاده روی اربعین ! اگر زنده برگشتم که هیچ ! میام و دو نفری کار رو انجام میدم ولی اگر برنگشتم ، آن دنیا منتظرت می مانم تا بیایی. آن طرف هم که بیکاریم! این نامه ها را با خودت بیاور آن ور ! همینطور که گپ می زنیم کارها را هم سر و سامان می دهیم! نظرت؟
نسترن : این شد یه حرفی !
پرده ی هفتم : پاسپورتها کی می رسند؟
هر روز می رویم سایت ها و سامانه ها را چک می کنیم تا ببینم این پاسپورت کی آماده می شود !کی می رسد دستمان! یک سامانه ای هست که اسمش خاطرم نیست، در هر بار چک کردن هزینه می خواهد ! عجب ! حالا اما گویا آن هزینه حذف شده. یک هفته قبل از سفرمان پاسپورت من می آید ولی پاسپورت خواهرم نه.... دل توی دلش نیست ... با اندوه بسیاری می گوید : شما بلیط تان را بگیرید و بروید ، منتظر من نمانید. ولی مگر می شود که من بدون خواهرم بروم! هر چند که دلم پر از آشوب و استرس است ولی بارقه ای از امید هم هست ... قرار است که همه با هم راهی شویم ... اداره گذرنامه در روزهای پایانی با توجه به حجم زیاد درخواستها تصمیم جدیدی می گیرد: صدور گذرنامه ی موقت و درست یک شب مانده به حرکت ، گذرنامه ی موقت به اداره پست شهرمان می رسد . پیش از رسیدن پاسپورت خواهرم چند باری به اداره پست می زند . پرسنل زحمتکش پست هم دارند همه ی سعی شان را می کنند تا پاسپورت ها را زودتر برسانند. ترافیک کاری پست هم بالا رفته. طبق هماهنگی قبلی که خواهرم با یکی از کارمندان اداره پست می کند ، قرار می شود هر وقت گذرنامه به اداره پست رسید خواهرم شخصا برای دریافت گذرنامه برود.... به غیر از خواهرم خیلی های دیگر منتظر نامه رسان نشده و برای تحویل گذرنامه ،خودشان به اداره پست می روند. بالاخره صبح روز پنج شنبه خواهرم با گذرنامه در دست و خوشحال به خانه بر می گردد.