ویرگول
ورودثبت نام
دختر مهتاب
دختر مهتابآزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
دختر مهتاب
دختر مهتاب
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

صبح شده بود، و من در دلِ آفتاب، از تنهاییِ خودم بیدار شدم...

پرده‌ی اول: میان خواب و وهم

صبح شده بود.
دیشب تا دیروقت بیدار مانده بودم، با چشمانی که دیگر نمی‌خواستند بیدار بمانند و خوابی که نمی‌خواست بیاید.
خوابم پر از سایه بود... صحنه‌هایی محو، صداهایی نیمه‌واقعی، انگار در مرزی باریک بین خواب و هوشیاری سرگردان بودم.

صدای کشیده شدن چمدانی در کل ساختمان خوابگاه پیچید.
یکی از بچه‌ها عصبانی شد و درست جلوی درِ بالکن اتاق ما غر زد و دعوا گرفت.
تمام ساختمان پر شد از صدایشان.
خواب از سرم پرید، ولی انگار هنوز در خواب بودم...

تازه پلک‌هایم سنگین شده بود که صدای آلارم گوشی پیچید.
یا شاید در خوابم بود؟ از چند جهت صداهایی می‌آمد، آلارم‌هایی که نمی‌دانستم از کجا.
اذان صبح را گفتند.
هنوز نمی‌توانستم تکان بخورم، بدنم سنگین بود، مثل کسی که روحش دیرتر از جسمش بیدار می‌شود.
با خودم گفتم: چرا این‌قدر خسته‌ام؟


پرده‌ی دوم: صبحِ بی‌رمق

آفتاب بالا آمده بود، نورش روی صورتم افتاده بود و من هنوز روی تخت بودم.
نماز صبحم باز هم قضا شده بود.
با خودم کلنجار رفتم که بلند شوم، اما نشد.
چشم‌ها را بستم و دوباره به خواب پناه بردم.

در مرز خواب و بیداری، ذهنم برگشت به دیروز...
به اتاقی شلوغ، پر از صدا، پر از شادی‌هایی که سهم من نبود.


پرده‌ی سوم: دیروزِ شلوغ و پرهیاهو

دیروز خانواده‌ی فاطمه آمده بودند.
ماشینشان از خوراکی و وسایل لبریز بود، از شیرمرغ تا جان آدمیزاد!
مامان فاطمه وسایل را تا اتاق آورد، چید در یخچال و با مهربانی گفت:
«اینا فقط برای فاطمه نیست، برای همه‌تونه دخترها!»

کمی نشستند و بعد از فاطمه خواستند که برایشان بلیت بگیرد.
با تعجب پرسیدم: «بلیط؟ برای چی؟»
فاطمه لبخند زد، لبخندی به پهنای صورتش ، و گفت:
«قراره ماشین رو بذارن برای من، خودشون با قطار برگردن!»

شادی از چهره‌اش می‌بارید، مثل نوری که در اتاق پخش می‌شود.
بارها از نداشتن ماشین گلایه کرده بود، از خرج سنگین اسنپ، از انتظارهای بی‌پایان دمِ درِ دانشگاه...
و حالا آرزویش برآورده شده بود.

قبل از رفتن، همینطور که از در بیرون می رفت چشمکی زد و با ذوق گفت:
«از این به بعد دور دور داریم!»

شب که برگشت، برق شادی هنوز در چشم‌هایش بود.
من پای لپ‌تاپ بودم و چای تازه دم کرده بودم.
تا در را باز کرد گفت:
«پاشو! بریم بیرون!»
خواستم تعارف کنم، ولی با همان لحنی قاطع و جدی گفت:
«پاشو دیگه! زود آماده شو!»

رفتیم بیرون.
هوای شب خنک بود و شهر پر از نور و صدای خنده.
فاطمه ما را برد به کافه‌ای بزرگ، گفت:
«هر چی خواستین سفارش بدین!»
سارا نگاهی به منوی بدون قیمت کرد و گفت:
«آخه اینجوری که نمی‌شه انتخاب کرد!» (می توانید در این جمله انعکاسی از شعور و معرفت را ببینید)
فاطمه خندید:
«امشب خوشحال‌م، هر چی دلتون می‌خواد بخورین!»

خوش گذشت.
اما نمی‌دانم چرا، در دل آن همه شادی، دلم گرفت...


پرده‌ی چهارم: یادِ ماشینِ من

بی‌هوا یاد ماشین خودم افتادم.
پژو ۲۰۶ سفید رنگ ... اولین ماشینم، حاصلِ سال‌ها کار، صرفه‌جویی، و امید.
ریال به ریال جمع کرده بودم.
هر بار که ماشین گران‌تر می‌شد، دلم می‌لرزید که نکند دیگر نتوانم بخرمش.
و روزی که بالاخره خریدمش، حس می‌کردم آسمان نزدیک‌تر شده.

شیرینی خریدم و بردم محل کار.
همه را مهمان ناهار کردم.
اما حالا که فکر می‌کنم، حس می‌کنم شادی‌ام تنها بود.
آن‌قدر که صدای تبریک‌ها سرد و بی‌جان به نظر می‌رسید.
هیچ‌کس از ته دل خوشحال نشد.
انگار شادی من مزاحم سکوت دیگران شده بود.

دو عشق در یک قاب : برف و ماشینم! که حالا ندارمش!!!😪😔
دو عشق در یک قاب : برف و ماشینم! که حالا ندارمش!!!😪😔


پرده‌ی پنجم: دلتنگی و فهم

وقتی شادی فاطمه را می‌دیدم، یاد آن روزها افتادم...
با این تفاوت که او کسانی را داشت که برایش ذوق می‌کردند، می‌خندیدند، همراهش بودند.
و من؟ فقط خودم بودم.

بعدها که برادرم ورشکسته شد، ماشینم را فروختم.
بی‌هیچ تردیدی، فقط برای اینکه خم به ابروی او نیاید.
دیشب، دلم برای ماشینم تنگ شد...
اما بیشتر از آن، برای همراهی‌ای که هیچ‌وقت نداشتم.

حالا می‌فهمم چرا آن‌قدر خسته‌ام.
نه از کار، نه از روزمرگی...
از نبودِ کسی که شادی‌هایم را بفهمد، غصه‌هایم را بی‌قضاوت گوش کند،
و فقط باشد.

صبح شده بود، و من در دلِ آفتاب،
از تنهاییِ خودم بیدار شدم...

 

دوستزندگیتنهایی
۳۰
۲۱
دختر مهتاب
دختر مهتاب
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید