ویرگول
ورودثبت نام
دختر مهتاب
دختر مهتابآزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
دختر مهتاب
دختر مهتاب
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

پشت فرمان با خاطرات گوجه ای

شوهرخالم از اون آدم‌هایی بود که همیشه یه چیزی برای خندوندن داشت، حتی وقتی دنیا حالِ خنده نداشت. جزو اولین های فامیل بود که ماشین داشت؛ یه پیکان گوجه‌ای‌رنگ که براقیش چشم هر بچه‌ای رو می‌گرفت. می‌گفتند رنگش تنده، ولی برای ما یعنی امید، هیجان و ماجراجویی. هر وقت اون ماشین از سر کوچه پیدا می‌شد، شادی هم همراهش می اومد.

شده بود راننده‌ی افتخاری فامیل. هیچ‌کس نمی‌گفت ولی همه می‌دونستند. هر کی ماشین می‌خواست، فقط یه جمله لازم بود:
"آقا نصرت! یه زحمتی .... نه تنها ماشین که آقا نصرت بانک قرض الپس نده فامیل هم بود!
و قبل از اینکه جمله تموم شه، لبخند می‌زد و سوئیچ یا پول موردنظر تو دستت بود.


ماشینش همیشه بوی خاصی داشت؛ نمی دونم چه بویی ولی بویی که شبیه هیچ چیز نبود. ماشینی که درون و برونش همیشه خدا تمیز بود. روی داشبوردش یه استیکر داشت که نوشته بود:

«بخند، خدا هم خنده‌ات رو دوست داره».

هیچ‌وقت اون جمله از ذهنم نمی‌ره، چون دقیقاً شبیه خودش بود ، مردی با لبخند و لبریز از آرامش ، حتی وقتی از نظر ما دلیلی برای این کار نبود.


رادیو ماشین همیشه روشن بود، آقا نصرت با صدایی بلند و اشتباهی‌تر از شعر اصلی، همراهی می‌کرد. یه‌بار موقع ترمز گرفتن، ضبط از جاش دراومد، افتاد روی پاهاش و گفت:
ـ دیدی گفتم این آهنگ خطرناکه؟!
همه خندیدیم. اون روزها خنده راحت‌تر بود و  ساده‌تر.


ما در همسایگی خاله زندگی می کردیم و برای سالها بابا ماشین نداشت و خب باید بگم ما سرجهازی خاله و آقا نصرت بودیم و ماشین شان! تصور کنید دو خانواده شش نفره، تقریبا همه جا! بله همه جا! با این پیکان گوجه ای رنگ می رفتیم. ماشین 4 بزرگسال و 8 بچه را در خودش جای می داد! این روزها که بهش فکر می کنم خیلی عجیب بنظر میاد ولی اون موقع خیلی طبیعی بود.


پیکانش پیر شده بود، مثل خودش. هر روز یه جای ماشین صدا می‌داد. یه روز استارت نمی‌خورد، یه روز بخاریش دود می‌کرد. با خونسردی می‌گفت:
ـ اینم مثل من شده، صبحا دیر روشن می‌شه ولی هنوز راه می‌ره.
و با آچار و لبخند، دوباره جانش می‌داد.


چند سال بعد، شوهرخالم ماشین رو فروخت و چند سال بعدترش خودش آسمانی شد.
هنوزم وقتی صدای موتور پیکان قدیمی رو از دور می‌شنوم، ناخودآگاه سرم رو برمی‌گردونم. دنبال همون رنگ گوجه‌ای براق می‌گردم، دنبال مردی که همیشه می‌خندید حتی وقتی ته دلش غصه داشت.


یه روز بارونی، کنار خیابون یه پیکان قرمز دیدم که دود می‌کرد و راننده‌اش خم شده بود زیر کاپوت.

اون لحظه انگار دوباره دیدمش : آقا نصرت و همان لبخند همیشگی‌اش.
پیکان گوجه‌ای آرام از ذهنم گذشت و رفت، مثل بادی گرم از روزهای قدیم.
حالا هر بار که بوی دود ماشین می‌آد یا صدای بوق قدیمی می‌پیچه، دلم می‌لرزه.
نه از غم، از دلتنگیِ قشنگی که یادم می‌اندازه:

بعضی آدم‌ها نه با ماشین که با خاطره‌هایشان جاودان می‌شوند و در مسیر زندگی در قلب ما حضور دارند.

پ .ن : روح آقا نصرت شاد🖤 . لطفا براشون فاتحه بخونید.

 

 

دنده عقب با اتو ابزارپیکانماشین
۴۸
۳۷
دختر مهتاب
دختر مهتاب
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید