دختر مهتاب
دختر مهتاب
خواندن ۶ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چیزهایی که بقیه نمی بینند...


پرده ی اول :

کمی جلوتر ، توی پیاده رو پیرمردی ژولیده ، جلوی رهگذران را می گرفت ، شاید پولی طلب می کرد و عابران ، بی توجه به پیرمرد به مسیرشان ادامه می دادند... نمی خواستم پیرمرد با من همکلام شود یا با او چشم در چشم شوم ، کمی مسیرم را کج کردم ، ولی پیرمرد به سمتم آمد : "یه کمکی بهم بکن" ... سرم که پایین بود را بالا نیاوردم و به راهم ادامه دادم .. از پشت سر صدایش را شنیدم که گفت : " پول نمی خوام ! برام چیزی بخر تا بخورم".

ایستادم ، برگشتم و نگاهش کردم... چه اشکالی داشت اگر برایش خوراکی ای می گرفتم ؟ ... پیرمرد به ساندویچی همان اطراف اشاره کرد و گفت : برایم چندتایی فلافل بگیر.


اول من و بعد پیرمرد وارد مغازه ی ساندویچی شدیم .... جوانکی که پشت دخل ایستاده بود توجهی به ما نکرد . سلام دادم و پرسیدم چه ساندویچی هایی دارید؟ جوانک پشت دخل ، همانطور که سرش پایین بود و داشت به کارهایش می رسید گفت : بندری ، کوکتل ، ... پیرمرد حرفش را قطع کرد و گفت : بندری ، یه ساندویچ بندری بده.

پیرمرد به طرف یخچال داخل مغازه رفت و پرسید : می تونم یه نوشیدنی بردارم ؟ من و جوانک پشت دخل با هم گفتیم : بله!

جوانک پشت دخل نیم نگاهی به من کرد و دوباره سرش را پایین انداخت . کارت بانکی ام را دادم به جوانک پشت دخل . کارت کشید و کارتم را پس داد . در حال و هوای خودش بود ...

داشتم از مغازه می آمدم بیرون ، دستم روی دستگیره ی مغازه بود که پیرمرد گفت : "از این به بعد ، چیزهایی می بینی که بقیه نمی بینند!" ... برگشتم به سمت پیرمرد ... نوشابه اش را باز کرده و مقداری نوشابه در یک لیوان یکبارمصرف ریخته بود و حالا لیوان را بالا برده بود ... خواستم بگویم : "با من بودید ؟" .... ولی چیزی نپرسیدم و از مغازه زدم بیرون.

پرده ی دوم :

از سرویس اداره پیاده شدم و داخل حیاط اداره شدم . از کنار مرد میانسالی رد شدم ... ناگهان منظره تغییر کرد! من داخل یه ون نشسته بودم و همین آقای میانسال راننده بود! ... کمی ترسیدم .. چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم ... همه چیز به حالت قبل برگشته بود.

وسط روز ، یکی از همکاران آمد جلوی در اتاق و خطاب به همه گفت : "شنیدید آقای حیدری تصادف کرده؟" یکی پرسید : کدام آقای حیدری ؟ همان همکار جواب داد : آقای حیدری راننده سرویس اداره ، امروز راننده ی دیگری می آید .

ظهر ، موقع رفتن به خانه ، همان آقای میانسالی را که صبح موقع ورودم دیده بودم ، به عنوان راننده جدید و جایگزین آقای حیدری معرفی کردند !


پرده ی سوم :

روی تخت دراز کشیده ام و خوابم نمی برد ، از این شانه به آن شانه می چرخم و به اتفاق عجیب امروز فکر می کنم ، تصادفی بود ؟ توهم بود ؟ واقعی بود ؟ ... خدایا ! هر چی هست ، دیگه نمی خوام برگردم به دارو درمانی ... ترک کردن اون قرص ها خیلی سخت بود ... خدیا ! لطفا ! و چشم هایم گرم می شود ...

پرده ی چهارم :

مامان گیر داده که بروم خریدهای خانه را انجام بدهم! وقتی یک مادر گیر بدهد مگر می شود مخالفتی کرد؟ با اینکه بخاطر اتفاق چند روز قبل هنوز ذهنم درگیر است ، ناچارا اطاعت فرمان کرده و از خانه خارج می شوم.

سوار تاکسی می شوم و غرق افکارم هستم ، متوجه نمیشم کی تاکسی پر شده است ؟ نگاهم می افتد به دختری که کنارم در تاکسی نشسته است و با دختر، چشم در چشم می شویم . با مهربانی لبخند می زند ... برای من اما داستان کمی فرق می کند ! دوباره آن حالت تکرار می شود ! در تاکسی نیستیم ! توی یک میهمانی هستیم ! و من و آن دختر جوان کنار هم نشسته ایم و دوباره با او چشم در چشم شده ام و دوباره ، او با مهربانی به من لبخند می زند و می گوید : حالا فامیل شده ایم! ...

چشم هایم را می بندم و دوباره باز می کنم ! به تاکسی برگشته ام ! دختر با مهربانی به من نگاه می کند و دستهایم را می گیرد ، من اما با چشمهایی متعجب و احتمالا مردمک های گرد شده به او خیره شده ام !


سه ماه بعد ، در میهمانی جشن عقد دخترخاله ام ، من کنار همان دختر داخل تاکسی نشسته ام و دوباره همه چیز تکرار می شود !

پرده ی چهارم :

چند روزی هست که دیگر از آن صحنه های عجیب غریب نمی بینم . خدا را شکر می کنم که هر چه بود تمام شد و رفت ! ... مطابق معمول هر روز صبح زود بهر کسب لقمه ای نان حلال و به قول آقای محمدی پور "برای چند مشت ریال!" از خانه می زنم بیرون . نزدیک خانه مان یک دبیرستان پسرانه است. صبح ها که دارم به سمت خیابان می روم پسرهای نوجوان را می بینم که به مدرسه می روند . پسر نوجوانی از کنارم عبور می کند . دوباره همه چیز تغییرمی کند ! من پشت میز نشسته ام و پسر نوجوان آن سوی میز ! و من به پسر نوجوان می گویم : لطفا مدارک تان را تحویل دهید ! ... این پسر نوجوان ، بعد از قبولی کنکور ، دانشجوی دانشکده ای می شود که در آن کار می کنم ! ... خیره شده ام به پسر نوجوان ! ... مجددا همه چیز به حالت قبل برمی گردد. حالا پسر نوجوان متوجه نگاهم شده . اول با تعجب به خودش نگاه می کند و بعد به پشت سرش ! گربه سیاهی از سطل زباله می پرد بیرون و هر دوی ما را غافلگیر می کند .....

پرده ی پنجم :

باید با این موضوع کنار بیایم ! اینکه می توانم گره خوردن سرنوشتم در آینده به آدمهایی که نمی شناسم را ببینم! ولی خوب که چه ؟ چه فایده ای دارد ؟ مضطرب و کلافه ام . آیا کسی حرفم را باور می کند ؟

کاش قبل از اینکه این مردک اعصاب خرد کن بیاید واحد ما و روی اعصاب من درشکه سواری کند ، این ویژگی کوفتی را پیدا کرده بودم و قبل از آمدنش ، انتقالی گرفته بود و خودم را خلاص کرده بودم!


.

.

.


پ . ن 1 : دوستان عزیز ویرگولی ! نگران یا کنجکاو نشوید ! من هم همان چیزهایی را می بینم که بقیه می بینند!

پ . ن 2 : اولین داستان تخیلی ام را نوشتم ! چطور بود ؟

پ . ن 3 : به غیر از پرده ی پنجم و آن مردک اعصاب خرد کن ! بقیه قسمت ها تخیلی هستند ! 🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️کاش پرده ی پنجم هم غیرواقعی بود!

پ . ن 4 : آقای بنی هاشمی آشنا سراغ ندارید ؟ ایده ام را بفروشم به یک کارگردان - نویسنده کره ی جنوبی یا آمریکایی یا شایدم هندی یا هر جهنم دره ی دیگری ! می شود یک فیلم و سریال خوب و خفن و توپ ازش ساخت!😂😂😂😂


ایده خفنچیزهایی که بقیه نمی بینندچالش نوشتنحال خوبتو با من تقسیم کن
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید