
امید...
این کلمه رو هرچی فکر میکنم، میبینم یه جورایی شبیه حبابِ صابونه! خوشگله، رنگین کمانیه، ولی یه بادِ کوچیک میخوره، پُف! تموم میشه. مثلاً تو این دنیای بیوفا که هر روز یه سیلی جدید میخوره تو صورت آدم، امید داشتن یه کم شبیه اینه که بخوای با دستِ خالی جلوی سیل رو بگیری. میگی "امیدوارم فردا بهتر بشه"، ولی فردا میاد و میبینی نه تنها بهتر نشده، بدترم شده!
اصلاً امید واسه ما آدما یه جور مورفینه! دردِ امروز رو تسکین میده، ولی مشکلِ اصلی رو حل نمیکنه. مثلاً آدم میگه "امیدوارم پولدار بشم"، بعد تا آخر عمر تو همون شغلِ کیریش میمونه و هیچ کاری نمیکنه. اینجا امید یه لفظ خالیِ محضه. یه جور خودفریبیِ شیرین که آدمو تو توهم زنده نگه میداره.
از طرفی، خیلیام میگن "بدون امید نمیشه زندگی کرد". ولی خب، کی گفته زندگی کردن یعنی چسبیدن به یه رشته نخِ نامرئی؟ بعضی وقتا امید داشتن باعث میشه آدم فرصتِ "حالا" رو از دست بده. همش منتظرِ فرداییه که معلوم نیست بیاد یا نه!
خلاصه کنم: امید یه شمشیرِ دولبست. یه وقتایی ناجیِ آدماست، یه وقتام تلهٔ ذهنِ خودت میشه. مشکل اینه که ما بیشتر بهش به چشمِ معجزه نگاه میکنیم، نه یه محرک برای عمل. تا وقتی امیدواری، ولی پُز نمیدی، این کلمه فقط یه حرفِ توخالیه... مثلِ این میمونه که تو اتاقت بشینی و امیدوار باشی یه روز دیوارها خودبهخود رنگ بشن! 😑
مهیار