من، این جا نیامده ام تا وقت بگذرانم. من، این جا نیامده ام تا صبح را شب کنم، ستاره ها را شمرده و نشمرده رها کنم و بدون شنیدن صدای مرغ سحر و حسِ حال صبحگاهی، خورشید را نظاره کنم. من با سکوتِ گویای سحر به استقبال صبح می روم و خورشید را به انتظار مینشینم. من، نیامده ام اینجا تا فقط وقت بگذرانم!
من، کی ام؟ آدمی معمولی میان همۀ این آدم های دوروبرم؟ آدمی رباتوار با اخلاقیات عادی و همیشگی؟ زندگی ای روزمره و خنثی؟ قصه سٌرای یک قصۀ معمولی با پایانی باز و نامعلوم؟
نه. من مطمئنم چنین چیزی نیستم و در چنین جایگاهی نیستم! از اول هم نبودم! از آن زمان که مادرم برایم یک دفتر خاطرات قرمز رنگ گرفته بود و صفحه اولش نوشته بود «امیدوارم در آینده یک فرد اثرگذار و یک نویسنده توانا شوی...»، می دانستم که با بقیه فرق دارم! می دانستم که مثل دیگران نیستم. می دانستم که لااقل نباید مثل بقیه رفتار کنم: «من، مسیر پیچیده و زیبای زندگی خودم را دارم! منحصر به فرد و مشعشع و رویایی!».
من از همان ابتدا هم مثل بقیه نبودم. افق ها و دنیاها و رنگِ روزگارم، شباهت چندانی به آدم های اطرافم نداشت!
من، خودمم. یک موجود متصلِ بی همه چیزِ وابسته به آن چیزی که باید. وابسته به «خدا». من، با این اوصاف، یک بی همه چیزِ منحصر به فردم! نباید بگذارم «هست»ها، «باید»هایم را تشکیل دهد...همین.