یکی از جذابترین صحنههای شروع یک صبح دلانگیز زمستانی توام با بارش بارون میتونه این باشه که از خونه زدی بیرون و «میبینی اتوبوسهای معروف به بیآرتی در خط ویژه دنده عقب گرفتند!»
جذابیش وقتیه که اصرار داری این فکاهی مسخره واقعی نیست؛ اولش گردنت رو کج میکنی میگی شاید من دارم برعکس میبینم اما فایدهای نداره هنوز دارن دنده عقب میرن...
به نگاه بقیه آدما که اکثرا در حال جستوخیز برای یافتن سرپناهی یا گرفتن تاکسی در تکاپو هستند، خیره میشوی اما انگار دنده عقب رفتن اتوبوسها کار هر روزهشان است و منِ موتورسوار که بعد مدتها دلم اتوبوسسواری خواسته، در عالم دیگری به سر میبرم!
شنیده بودم «تهران بارون بزنه، همه چیز بهم میپیچه» ولی چون همیشه با موتور از گوشه منتهیالیه راست پیچها رد شده بودم، تا این حد صبح زود با کاپشنی خزدار و کلاهی بافتنی که آب ازش رد میشه، به خودم نپیچیده بودم.
چون فرفره نداشتم بچرخونم ببینم واقعیته یا رویا، استیل سیگار دودکنهای غرق در فکر رو گرفتم و تقاطع سرسبز – رسالت برای دقایقی خیره به لاین باریک خط ویژه ماندم؛ به این امید که شاید انسانی از بارون فراری همینطور که چالهها را میپرد و قطرات بارون رو جای خالی میدهد، تنهای چیزی بزند و از تکانش دنیایم به خود بیاید.
از شانس ما عابرها هم جنتلمن شده بودند؛ من مدام پُک محکمتری بر لبه فیلتر زرد سیگار در رویا میزدم اما همین شدت و حدت، از سرعت قدمهای عابران فراری میکاست و از تنه هم خبری نبود.
مجبور بودم به خودم بیایم و تکانی بر هوشم دهم؛ آخر مرد دنده عقب میروند که میروند؛ تو میخواستی اتوبوسسواری کنی و در خیالت هم نشسته بر صندلی آخرین ردیف که در اتوبوسهای بین شهری جای خواب راننده و شاگردش است، بودی.
یک بار هم برعکس و دنده عقب سر کارت بروی، چیزی نمیشود!
پن: شرح حال امروز 10 بهمن 1401