همه نظریه هایی که در حوزه مدیریت مطرح شده رو کنار هم که بذارید می بینید که بیشترشون از یه جهت هایی به هم شباهت دارن. از چه نظر؟
آقای بورل و آقای مورگان توی کتاب نظریه های کلان جامعه شناختی و تجزیه و تحلیل سازمان اومدن همه نظریه های جامعه شناختی رو از نظر فلسفی به چهار تا دسته تقسیم کردن. اونا این کار رو بر اساس 4 تا خصوصیت «عینی - ذهنی و نظم - تغییر بنیادی» انجام دادن.
حالا هر کدوم از این ابعاد یعنی چی؟
بعد عینی: عینیت گراها معتقدند همون طور که یک سری قواعد و قوانین خشک و واقعی بر جهان طبیعی و فیزیکی حاکمه، دنیای اجتماعی هم دارای یک سری قواعد و قوانینه که یک ماهیت مستقلی از آدم هایی داره که در هر جامعه ای زندگی می کنن. ساده ترش رو بگم یعنی همون طور که آب در دمای صد درجه می جوشه و دانشمند فقط این موضوع رو کشف کرده و اگر این کار رو نمی کرد باز هم قاعده همین بود چه ما بدونیم چه ندونیم. به همین ترتیب در روابط اجتماعی هم یک سری قواعد وجود داره که محقق باید اون هارو کشف کنه تا بتونه آینده رو پیش بینی و کنترل کنه.
بعد ذهنی: ذهنیت گراها می گن نه داداش این جوریام نیست. دنیای اجتماعی ماهیتی مستقلِ از افراد جامعه نداره. اصلن چیزی به نام جامعه وجود خارجی نداره. هر چی هست برساخته ذهن انسانه. جامعه ماهیتی بین الاذهانی داره (جمله رو حال کردی؟!). یعنی هر چی هست تو ذهن آدماست. والسلام
بعد نظم دهی: اون دو تا بُعد قبلی به کنار. نظم گرایان بر این باورند که ذات جامعه در نظم و هم بستگی و توافق و تفاهم بنا شده. یعنی جامعه متشکل از اجزاییه که در مجموع گرایش به نظم دارن. اگر چه در جامعه تضاد هم وجود داره ولی جهت کلی جامعه به طرف نظم و هماهنگیه.
بعد تغییر بنیادی: حالا از اون طرف اینا می گن شمایی که این قدر از نظم دم می زنی، این همه تعارض و اختلاف طبقاتی تو جامعه رو نمی بینی؟ (کوری!) اساس جامعه بر تضاد بنا شده. شکاف طبقانی و وجود قشر برنده و بازنده در کُنهِ جامعه رسوخ کرده. تغییر راه چاره است داداش.
این چهار تا بعد رو که دو به دو با هم در نظر بگیریم چهار تا پارادایم به وجود میاد.
بورل و مورگان توی این کتاب می گن که تقریبن تمام نظریه های سازمان و مدیریت در پارادایم کارکردگرایی تعریف می شن. یعنی نظریه پردازانِ مدیریت فرضشون بر اینه که قواعد اجتماعی ماهیت مستقل و عینی دارن که باید کشف بشن تا هر چه بیشتر در سازمان نظم حاکم بشه.