عاشق خوندن و نوشتنم و خیلی وقت بود که چشم می چرخوندم تا یه جایی رو پیدا کنم که بتونم راحت و بی دغدغه دلنوشته (روزنوشته) هام رو بنویسم دلنوشته هایی که گهگاهی بخاطر سبک کردن بار انواع فشار هایی که اینروزها منم مث همه متحملش میشم و یکی از راه های فرار از اونا رو نوشتن میدونم. به حدی ذهنم پریشون و به هم ریخته اس که شاید باورتون نشه همین یکی دو سطر بالا رو بیش از ده بار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم.
حالا بگذریم...
در هر صورت واقعا خوشحالم که یه همچین جایی برای نوشتن پیدا کردم و از این به بعد اگر چیزی نوشتم حتما اولین کارم این خواهد بود که بیارمش و اینجا بذارمش. برای شروع میخوام یکی از نوشته هام رو که اواسط اسفند پارسال وقتی تو اصفهان سرباز بودم نوشتم اینجا بنویسم ممنون میشم ازتون اگه بعد خوندن ایراد های نوشته ام رو بهم بگید تا چیزای بیشتری یاد بگیرم:
یکشنبه 96/12/13 ساعت 15:17 است و من روی یک نیمکت که نشیمنی از چوب و پایه هایی از سنگ تراش خورده دارد و رو به آفتاب نزدیک عمارت عالی قاپوی میدان نقش جهان قرار گرفته ، نشسته ام و در حال نوشتن یواشکی به صحبت های دو دختر جوان که روی نیمکت رو به رویی من نشسته اند و معلوم نیست به چی می خندند ، گوش می کنم. صدای گوش خراش دستگاه سوراخ زنی زمین با صدای پای اسب های بسته شده به گاری ها و همهمه مردم نه چندان زیاد موجود در میدان ترکیبی عجیب و غریب به وجود آورده ، که زمان هر لحظه این ترکیب عجیب را به خورد گوش هایم می دهد و عجیب تر اینکه از اختلاط این ترکیب عجیب و باد خنک اواسط اسفند و گرمای مطبوع آفتاب بعد از ظهر معجونی شگفت انگیز ساخته شده که حال نه چندان مناسب جسمانی ام را بهتر می کند.
درست پشت سر من ، دو مرد جوان در حال خود شیرینی و حرف زدن با یک زن میانسال اصفهانی هستند که از نوع لهجه و گویش آن ها متوجه می شوم که ترک آذربایجانی هستند.(لهجه ی ترک های آذری با ترک های نواحی جنوب و جنوب غرب اصفهان کاملا متفاوت است) و برای گشت و گذار و شاید منظور های دیگر ... ، دل از کار و بار و شهر و دیار کنده و راهی دیار نصف جهان شده اند . و بله بالاخره این حضرات هم دست از سر زن مذکور برداشته و دم گرام را روی کول مبارک گذاشته و دل به راه پیش رو سپرده و شرشان را از سر تنهایی دلنشین من که کم کم داشت خراب می شد کم می کنند.
سرم را از روی کاغذ و دفترچه بلند می کنم ، از زیبایی های تاریخی و طبیعی نقش جهان که بگذریم حتی نگاه کردن به استراحت و تفریح مردم هم آرامشی بزرگ به روح خسته و جسم خسته ترم جاری می کند،یک زن و شوهر جوان که روی چمن های نیمه زرد وسط نقش جهان دراز کشیده و با هم پچ پچ می کنند ، بازی و خنده دو کودک که صدای خنده شان گوش این فلک نامراد را کر کرده و چشمان حسودش را کور می کند، صدای زنگ آویخته از گردن و همه جای اسب های گاری کش میدان ، نق زدن های بچه ها و ناله و نفرین های مادرانی که با لهجه شیرین اصفهانی کودکان نفهم خود را از ولخرجی های بیش از اندازه منع می کنند و برای ترساندشان مرد های گنده و قوی هیکل و بیکاری که در اینجا و آنجای میدان می چرخند و هر از گاهی متلکی به دختر های در حال قدم زدن می اندازند را نشان می دهند و می گویند:"میگم عمو گوشتو ببره ها ! "
خلاصه همه و همه این صدا ها و زندگی جاری در متن این صدا ها و تصاویر حالم را بهتر می کند و من همچنان در انتظار رسیدن نوبت دکتر روی نیمکت نشسته و از دیدن این اتفاق ها و واکنش های کوچک ولی زیبای دور و برم غرق لذت می شوم...
#اصفهان #خاطره #دلنوشته