یادداشت‌های روزانه‌ی آقای نون…
یادداشت‌های روزانه‌ی آقای نون…
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

غرق

به یکی شدن آن‌ها نگاه می‌کنم. یکی از زیباترین پدیده‌های جهان هستی، یعنی مرز اتصال دریا و آسمان. آنجایی که آبیِ دریا در آبیِ آسمان یا شاید آبیِ آسمان در آبیِ دریا محو می‌شود و انسان را در این همه آبی غرق می‌کند. در سکوتِ دریا، که از دلِ همهمه‌ی جیغ و فریاد انسان‌ها و صدای موج دریا، به وجود می‌آید غرق می‌شوم. رقصی چُنین میانه‌ی میدانم آرزو بوده، هست و خواهد بود. از همه‌ی این زیبایی‌ها لذت می‌بردم که ضربه‌ای از جهان لذت‌ها بیرونم کشید. آن ضربه تنه‌ی مردی که با سرعت می‌دوید، بود. نگاهی کردم و جمعیتی حلقه شده در ساحل را دیدم. ناخودآگاه به سمت حلقه رفتم. از لابلای دست و پاها دیدم پسری بیست و هفت،هشت ساله دراز به دراز روی ماسه‌ها افتاده بود. از زمزمه ها فهمیدم غرق شده! محلی‌ها او را «این پسرِ براتعلی خانِ! عاشق دختر داوود نفتی که ۷-۸ سال از خودش بزرگتره شده بود. گفته بود اگه خانواده ها رضایت ندن خودمو می‌کشم. اینم آخر و عاقبتش» معرفی کردند. در دل گفتم عجب شجاعت و شهامتی! من که به هیچ عنوان دل و جرأت خودکشی ندارم.

در خودم غرق شدم…
در خودم غرق شدم…

پیرمردی از پشت سر دست بر شانه ام گذاشت و پرسید: چه خبر شده؟؟

به سمت او برگشتم و بعد از توضیحِ غریبه بودنم، توضیحات محلی‌ها را هم گفتم.

پیرمرد انگار که او را می‌شناخت گفت: خوش بحالش! رستگار شد. خوشحالم که راهش را درست انتخاب کرد!

با تعجب فراوان پرسیدم: خوش بحالش؟ درست انتخاب کرد؟ میگم خودکشی کرده!

پیرمرد با آرامشی دریایی دست بر ریش های سفید و بلندش کشید و گفت: از زنده می‌ماند و عروسی می‌کرد، هرشب دعوایی داشت و زندگی‌اش نابود می‌شد. اگر زنده می‌بود و با آن دختر عروسی نمی‌کرد تا آخر عمر همیشه به این فکر می‌کرد که اگر عروسی می‌کردم، خوشبخت ترین مرد زمین می‌بودم. اما حالا به بهترین راه ممکن رفته…

از شنیدن سخنانش آنقدر تعجب کرده بودم که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.

پیرمرد نگاهش را سمت من چرخاند و گفت: برای عشق زندگی کن پسرم، برای عشق…


حبیب ناظمیخرده نویسنده معاصرداستانغرقعشق
یادداشت های روزانه و شخصی‌، بدون دانستنِ آداب نوشتنِ یادداشت و داستان… که بعد از اصلاح در صفحه‌ی «حبیب ناظمی» منتشر می‌کنم…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید