شاید اگر فقط خوابها امان میدادند لحظهای از خیالش آسوده میشدم. چه کنم که از او بیشتر از خوابی و خیالی سهمم نیست. ولی حتی وقتی در رویاها به من لبخند میزند بیدار بودنم را غمگین میکند. چه میخواهم: همان سهم کوچکِ دردناک یا فراموشی؟! تواناییهای انسان چقدر است؟ رویاها را میتوان مهار کرد؟ فراموشی را چه؟! سؤالها زیادست و پاسخ کم!
چه کنم وقتی پاسخها نیز خود را پشتِ چهرهاش پنهان میکنند. زندگیام تکچهرهایست از او و تاریخِ من تبدیل به پسزمینهٔ محو و تارَش شده. زخمهای دیگر هم پیشِ آن شمایلِ عزیز رنگ میبازند.
⁃ چه میکنی با من؟! راحتم بگذار!