یه چهارگوش معلق و توخالی وسط هر منظره ایه که چشام میبینه؛ یه جای خالی!
شاید سخت باشه تصور کردنش ولی حالا دیگه بلد شدم اون جای خالی رو بغلش کنم. بغلش کنم و توو خودم حلش کنم. یه چهارگوش که ضلعی نداره، تصویری نداره، شکلی نداره! شایدم نشه بهش گفت چهارگوش ولی کو کلمه؟ نمیدونم!
شاید یادگرفتهم و تغییر کردهم ولی بازم چیزی عوض نشده. قبلا هم یاد گرفته بودم. حدودای سیزده سالگیم بود فکر کنم. پدربزرگم چندلحظه مکث کرد و بهم گفت :
حالا باز بلد شدم «نمیدونم»
اینقد خواب ندیده بودم که آرزوم بود حتی شده یه کابوس ببینم. تو خوابم سه نفر یقهام رو میگیرن از خیابون میکِشنم تو یه سلول تنگ انفرادی. متهمم میکنن که بیل دستم بوده داشتم زمینو میکندم.
دیگه بلبل زبونی نمیکنم، دارم زار میزنم و اونا بدون توقف میخوابونن تو گوشم!
زار میزنم و میگم:
گفتم که، چیزی عوض نشده؛ نه تو خواب نه تو بیداری! همیشه همینطوریه. چک میخوری بیدار میشی؛چک میخوری میخوابی!
بهم میگه: چه وقت نالههای عاشقانه است؟! این بیعاری نیست؟ واقعا که دلت خوشه!
میگم: عشق چه فرقی با مبارزه داره ... چه فرقی با شکنجه داره... چه فرقی با سوگواری داره یا بغل کردن یه جای خالی!؟