مشکل از اینجا شروع شد که ما در فضایی بزرگ شدیم که هرچند روی در و دیوار مدرسهاش نوشته بود «به فرزندان خود شنا و سوارکاری بیاموزید»، اما در واقعیت تصویر دیگری را درباره ورزش و ورزشکار به افراد تزریق میکرد.
ما کودکانی بودیم که یک ترم سر زنگ ورزش فقط «بازی» میکردیم، کسی هم پیگیر این نبود که اصلا در زنگ ورزش چه می کنیم؟ تحرک کافی داریم؟ نداریم؟ آیا هر کودک به تناسب آمادگی جسمانی خود ورزش میکند؟ هیچ یک از اینها مهم نبود. ورزش بیاهمیتترین درس در مدرسه محسوب میشد – و هنوز هم میشود تا جایی که در جریانم.
علاوه بر این، ورزش برای ما یا شنا بود یا ورزشهای توپی یا رزمی. ورزش دیگری هم نداشتیم. اگر کسی با توپ مشکل داشت ـ مثل من و بسیاری دیگر که در بزرگسالی با آنها آشنا شدم ـ هیچ گزینه بدیلی برای او وجود نداشت. زنگ ورزش برای من مساوی بود با انزوا. چون عمیقاً از توپ و حرکات آن متنفر بودم و هستم. هیچ مدرسهای هم استخر ندارد (بماند که از آب هم میترسیدم). به کتک خوردن هم علاقهای ندارم.
کمی بعد، از میانه دبیرستان، تصویر ما از ورزش این بود که مالِ آدمهای بیکار است. اگر کسی ورزش میکند، حتماً کار مهمتری ندارد که وقتش را به ورزش میگذراند. اگر کسی بدن ورزیدهای دارد، حتماً چیز دیگری برای عرضه در اجتماع نداشته که به سراغ پستترین فرم خودنمایی ـ یعنی بدن زیبا ـ رفته است. البته حساب گولاخها و گلدانها را باید جدا کنیم.
این تصویر در ناخودآگاه بسیاری از همنسلان من که در مدارس و دانشگاههای خوب تحصیل کردهاند، نفوذ کرده است. در ذهن ما، اگر هم کسی همزمان کمالات فکری و فیزیکی داشته باشد، قطعاً به خاطر زمینه ژنتیک اوست. وگرنه آدمی که کار و زندگی دارد، بی دلیل به سراغ ورزش نمیرود.
حاصل این رویکرد، جامعهای از تحصیلکردگان است که سیگاریهای آن بیشتر از غیرسیگاریها هستند (آمار مندرآوردی) و در دوره آموزشی خدمت، نصف افراد به دلایل غیروراثتی «معاف از رزم» میشوند (مشاهده اغراقشده فردی). پسری که در سن 25 سالگی، به دلایل کاملا اکتسابی، یعنی بیتحرکی مطلق، دچار مشکلات کمر شده را باید چه بنامیم؟ پسرها که به راحتی میتوانند همه جا ورزش کنند و منع اجتماعی هم ندارند. وضعیت غمانگیز دخترها و منعهای اجتماعی آنها را کجای دلمان بگذاریم؟
ادامه دارد...