ویرگول
ورودثبت نام
مالک عاصی
مالک عاصی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

پرتاب‌شدن

در آغوشم گرفته بودم‌اش و می‌دیدم روح چگونه از چشم‌هایش محو می‌شود. آن‌روز موجودی چنان زیبا از بین رفت که محال است دیگر، بتوانم شبیه‌اش را حتی تصور کنم. او مثل همیشه سرشار از نگفتن بود؛ اما من توانستم کلماتی که در اشک‌هایش جاری بودند را بخوانم.

برای پرت شدن از جهانی به جهانی دیگر، فقط لحظه‌ای زمان و جرقه‌ای برای به‌کارانداختنِ دستگاهِ دگردیسیِ روح لازم است. فقط همین و نه بیشتر. تربیت، تکرار، تمرین، فرهنگ، اجتماعی‌شدن و... هرچیزِ مشابه آن‌ها، از آدمی فقط مصداق تخیلات دیگران را می‌سازند. آدم‌ها وقتی در جریان بزرگ‌‌شدن هستند، در نخست به‌اجبار و وقتی اندکی به‌اصطلاح عاقل‌تر شدند، به دل‌خواه و انتخاب خود، نزد این و آن می‌روند تا به‌شخصیت ایده‌آل‌شان که آن نیز به‌واسطه‌ی دیگران ترسیم شده است، شکل دهند. تمام وقت این توهم را دارند که دارای شخصیت مستقل و منحصربه‌فردی هستند. البته همین توهم است که به هر یک از آن‌ها توانایی تداوم‌بخشیدن به زندگی‌شان را می‌دهد. شاید این پدیده همان‌قدر که ناگزیر به‌نظر می‌رسد، لازم هم باشد. احتمالا اگر همه‌ی مردم یکباره به این موضوع عمیقا پی‌ببرند، دیگر جامعه‌ی انسانی‌ای که می‌شناسیم را نخواهیم دید. حدس من این است که شالوده‌ی زندگی بشر متلاشی خواهدشد و نظمِ جهان، در غوغای کَرکننده‌ای که دیگر کسی برای توجه به‌آن باقی نخواهد ماند، به‌طور وحشت‌ناکی خواهدگسیخت.

اما با همه‌ی این‌ها، چنین اتفاقی، برای کسانی می‌افتد. آن‌ها را ناگهان از بند آن‌چه بودند می‌رهاند و به‌طرز خشونت‌باری به جهان دیگری پرتاب می‌کند؛ که اولین شاخصه‌ی آن احساس بیگانگی و نشناختنِ جهانِ شناخته‌شده است. همه‌ی ارزش‌ها به‌طرز باورنکردنی‌ای، در یک لحظه‌ی باشکوه، پُردرد و رنج و پر از وهم و یاسی بی‌انتها، به‌یکبارگی فرو می‌ریزند و جای خالی‌شان را هیچ‌چیزی از دنیای متعارفِ آدم‌ها دیگر پُر نمی‌تواند. پوچی که می‌گویند، همین است!

از آن پس، شخصیت از نو شکل می‌گیرد؛ این‌بار نه به‌انتخاب دیگران، که مستقلانه و آزاد از هرگونه مکلفیتی. شاید این استحاله نتواند از سپهرِ عوامل تعیین‌کننده‌ی جهانِ هستی فراتر برود؛ اما به‌طور قطع، آن روی دیگرِ سکه خواهد بود. نیمه‌ی ناشناخته و تاریکِ وجود که همیشه در انزوا شکل گرفته، رشد یافته و حالا مجالی استثنایی برای تبلور به‌دست آورده‌است.

من این رهایی تلخ از رستگاریِ پر از ریایِ متعارفی که تلاش می‌کند از ما ربات‌های خوش‌برخورد و موفق بسازد را می‌ستایم. این که پس از آن، کی، چه‌کار می‌کند و چگونه با این دنیای جدید مواجه می‌شود، کاملا مساله‌ی دیگری‌است. اما طعم آزادی در آن لحظه، واقعا چشیدنی است...

اتفاقاتی که آن روز رخ داد، جرقه‌ای برای روح او بود تا این فرایند طولانی را، در آن لحظه‌ی پُر از رنج، طی کند؛ و شاید آن استحاله، جرقه‌ی برای روح من بود. او در دستانِ من، در لحظه‌ی که در آغوشم می‌فشردم‌اش و می‌دیدم چگونه روح از چشمانش محو می‌شود، هلاک شد؛ و من نیز...

خاطرهشخصیتاستحالهدگردیسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید