اینجا که نشستم، ته تنهایی دنیاست. دیگه حوصله ندارم ادبی بنویسم، حال ندارم به کلمات قلنبه سلنبه فکر کنم. آخه هیچ کلمهای معنیش نمیشه این دردی که من دارم توی قلبم احساس میکنم. هیچ کلمهای زورش به این اشکهام نمیرسه.
من کلی رفیق خیلی خوب دارم؛ ته مرام و معرفت ولی حالا با هیچکدومشون نمیتونم صحبت کنم. آخه نمیذارن. تا من دهن باز میکنم، شروع میکنن یه قطار راهکار واسهم ردیف میکنن. جوری که وسطاش میخوام فریاد بزنم بگم تو را خدا تو یکی فقط گوش بده. این کار را هم کردم. به نون گفتم راهکار نده. گفت باشه. ولی باز داشت راهکار میداد. گریهم را قطع کردم. چهارتا بله، چشم بهش گفتم و گرفتم خوابیدم.
قبل خوابیدن، توییترم را بستم که دیگه چیزی ننویسم. تا الآن با خیلیها حرف زدم ولی دیگه گه بخورم به کسی چیزی بگم. من پول نمیخوام، راهکار نمیخوام. یعنی میخوام ها ولی این چیزهایی که اینها میگن به درد الآن من یکی که نمیخورن. راستش الآن دیگه دلم نمیخواد بمیرم (خلاف چندماه قبل) ولی واقعا حس میکنم دارم میمیرم. کاش میتونستم چند کلمه دیگه بنویسم یا چند قدم راه برم یا حداقل بشینم و زار زار گریه کنم ولی نمیتونم.